پنجشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۳

بازهم درباره مسعود


زري اصفهاني
 تقدیم به دوستم حسین. و دوستانی چون او از زری اصفهانی
دوست عزیزی امروز برایم نوشته است
خانم دکتر اصفهانی سلام ، ایرج مصداقی مامور وزارت اطلاعات ملایان اخیرا در وب سایت پژواک ایران مقاله ای سراپا دروغ درمورد برادر مسعود نوشته و عنوانش  هست " مسعود رجوی سه دهه فرار ازجانبازی  وبه خطر انداختن جان مجاهدین  می باشد. من با توجه به پاسخ هایی که شما تا کنون به این مزدوران. داده اید، پیشنهاد میکنم که این بارهم این مزدور را سرجایش بنشانید قلم تیز و اطلاعات شما از مجاهدین و برادر مسعود این موقعیت را به شما میدهد امیدوارم این پیشنهاد مرا به دلیل دوستی و ارادتم.به شما بدانید. باتشکر حسین ن
و جواب من "سلام خدمت دوست عزیز م حسین. خود من فکر میکنم اینها دارند به پایان خط شان میرسند و دیگر سوخته اند و اینهمه ضجه زدنها هم از این است. با این وجود باید وقت بگذارم. و مطلبش را بخوانم که برایم خیلی نفرت انگیز است. این مردک دچار بیماری روانی است و از نظر جسمی هم وضعش گویا خوب نیست و تبدیل به یک اسکلت نفرت شده است. با اینهمه سعی میکنم چیزی بنویسم. با سپاس از محبت های همیشگی شما. سلام برسانید. موفق باشید
من حقیقت اش دلم نمیخواهد وارد این داستانی که جمهوری اسلامی هر روز دارد زوائد و حاشیه هایش را بیشتر و بیشتر میکند و هر روز به این جنجال دجالیتی که به اسم اضداد مجاهدین درسایت ها و وبلاگ های یک مشت آدمهای زهوار دررفته پیر و بیکار راه انداخته  است نمایش های مهوع تازه ای اضافه میکند و قر و قنبیل های آخوندی را برای دلخوشی یک قاتل خونخوار اعظم که در تهران نشسته است و منتظر است که آخرین جرعه خون مجاهدین را هم بالا بکشد و بر مارها و افعی ها و جانوران آدمخوارش جان تازه ببخشد هر روز بیشتر و بیشتر میکند بشوم.
دلیل اینکه دوست ندارم وارد این داستان بشوم هم این است که هزار جور کار نکرده، فکر و ایده روی زمین مانده، شعر ننوشته و نقاشی نکشیده و همچنین نفس نکشیده و خلاصه زندگی نکرده دارم که ارزش اش بیشتر از درافتادن با یک مشت لات بی سرو پا ست.
من به یک واقعیت باوردارم و آن این است که ایران بشکه باروت است. مردم ایران گرچه در سکوتی که گاه خشمگین کننده و دل آزار است بلاهای جمهوری اسلامی را هنوز هم دارند تحمل میکنند ولی نقطه انفجار بزودی فرا میرسد. به زودی یک نفر یک تفنگ برمیدارد میرود توی خیابان، توی کوچه، جلوی پاسگاه پلیس، روبروی مجلس و خلاصه یک جایی از این سرزمین خشمگین ساکت گلوله ای منفجر میشود.
و آنگاه بشکه باروت آتش میگیرد و همین
پایان ماجرا همین است. شکی درآن نیست. آتش به خرمن این نابکاران می افتد. به خرمن  قاتلان محسن امیراصلانی که هنوز حتی نام او اندوه تلخ و تاریخی مرا تازه میکند همان اندوه کشته شدن هابیل و یا سیاوش و یا منصور حلاج و یا هر کسی که مظلومانه با خنجر ظالمی در تاریخ جهان به خاک افتاد و خاطره تاریخی اش ذهن امروز ما را می آشوبد. حقیقت اش درجه بیگناهی او شرمگین ام میکند و تلخ و تاریکم میکند. حداقل اگر مشتی به چهره دژخیمی زده بود شاید کمی این درد درونم آرامتر بود . به خرمن قاتلان ریحانه جوان شاعر و نویسنده که خونش را درمذبح قابلیلیان ریختند و بعد از هفت سال شکنجه ذره ای و حتی ذره ای عطوفت و انسانیت به این دختر کوچکی که در19 سالگی به زندان افتاد ودر26 سالگی برسردار ظلم وبیداد رفت  نشان ندادند. قلب های سنگ شده ماموت های مرده ای که هنوز در تابوت هایشان نفس میکشند و با هر نفس زهرآگینی جوانی را میکشند و برخاک می افکنند
و به خرمن  قاتلان ستار مظلوم و معصوم و  براستی بهشتی و مادرش که اورا نیز کشتند. مادری که چهره اش دیگر تجسم تاریخی انتقام شده است. گویی که روی چهره این مادر. فقط یک خط نوشته شده است  " انتقام میگیرم. انتقام خون به ناحق ریخته هابیل جوانم را انتقام خون به ناحق ریخته نان آورم را پسرم را پاره جگرم را  و این را در زیر چین و چروک های چهره های صبور همه مادران عصر قتل و کشتار از مادران سالهای 60 تا مادران خاوران تا مادران پارک لاله و مادران ندا و سهراب و بازهم و بازهم و بازهم تا هزاران و هزارن  مادری که جگر گوشه اش را قابلییان کشتند و شبانه در خاک های سرد و خاموش مدفون ساختند. و هنوز هم این خون ها خون های انتقام ناگرفته شده است و هنوز هم آن چشم های خاک شده بیدارند و آن زبان های بریده شده سخن میگویند و سخن میگویند و سخن میگویند تا آنروز موعود. روزی که تفنگ ها دوباره بغرند و گلوله ها آواز بخوانند. آنگاه مادران مسلح به رزمگاه خیابان بیایند و به مصاف رویاروی و با دستهای نحیف و رنجورشان تفنگ ها را حمایل کنند با فریاد مرگ بر دژخیمان درست درمیان چشم های قاتلان شلیک کنند.
بله وقتی اولین گلوله شلیک شد و یا حتی اولین تظاهرات سراسری دوباره خیابان ها را تسخیرکرد . موش ها به لانه هایشان میروند . مصداقی و قوم مغضوبین و  ضالینی  که برگرد خود جمع کرده است . همه شان دود هوا میشوند
زیرا که دیگر درصحنه جنگ حقیقی جای این مزبله ها نیست. جای بسیار گویان در میخانه های گرم و اما خفتگان به هنگام جنگ نیست . خواهند رفت .تاریخ دروغ نیست و هشیاری جهان واقعیت ها هم دروغ نیست . آری دوست من  آنچنانکه قرآن میگوید ت .
وَاصْبِرْ وَمَا صَبْرُكَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ وَلَا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَلَا تَكُ فِي ضَيْقٍ مِمَّا يَمْكُرُونَ
پس شکیبایی کن با امید به آن نیروی برتر و بالاتری که حقیقت است و وجود دار د . مگذار  که باهرزه درایی هایشان غمگین ات کنند و از ریا کاری و مکر و حیله شان دلتنگ مشو.
. زیرا که هستی ،تاریخ و هرچه نامش را بگذاریم راهش را میرود  جهان را عوض میکند . آنهایی که در این راه تغییر و جهش و
تکامل حرکت کرده و کمک کرده اند میمانند و آنهایی که خواسته اند  سد راه آن بشوند نابود میشوند
سرشت باطل این استکه پنهان گردد و از میان رود.
« إِنَّ الْبَاطِلَ کَانَ زَهُوقًا ».
قطعاً باطل از میان رفتنی و نابودشدنی است.
اینکه باطل از میان رفتنی است دلیل مشخص اش این است که به نفع انسان نیست و به نفع تکامل و پیشرفت جامعه و بشریت نیست .
درزمان ما نیز یک حق وجود دارد تنها یک حق اصلی وبزرگ  و آن حق مبارزه برعلیه ظلم و زور و سرکوب و کشتار وزندان و شکنجه و سنگسار وقطع دست و درآوردن چشم و خوردن مال مردم و اختلاس و کاخ داشتن حکومتیان درکنار کوخ های اکثریت مردم . حق این است و هرچه دربرابر این حق بایستد و سد شودالبته باطل است
مجاهدین تلاش هایشان را کرده اند . 50 سال یکسره جنگیده اید . برسردار رفته اند . درزندان شکنجه شده اند تا فراتراز طاقت انسان و آنچه داشته اند از جان و مال و زن وفرزند وعاطفه و هنرو خلاصه هرچه و هرچه داشتند درراه این حق درراه مبارزه علیه اختناق و سانسور وسرکوب و کشتار نثار کردند . هیچ چیزی به هیچکسی بدهکار نیستند . حتی به خود خدا.
مسعود رجوی هم به عنوان رهبر آنها وفرمانده آنها هرچه د رتوان داشته است انجام داده است . بیشترازطاقت هرانسانی . باربردوش خود برده است . بار امانت  هزاران هزار شهید را که بانام او و با عشق به او بوسه بردارزدند . این بارامانت که براستی کوه ها را هم می شکند
آسمان بار امانت نتوانست کشید --- قرعه فال به نام من دیوانه زدند
: (إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا) [الأحزاب: 72]و
و ما اماناتتمان را برآسمان ها وزمین و کوها عرضه کردیم که از حمل آن سرباز زدند و هراسناک شدند و این انسان بود که بار این امانت را بردوش کشید بدرستی که او درتاریکی وجهل بود و سنگینی و سختی این امانت را نمیدانست .
چگونه میشود کسی چهره یارانش را ببوسد و آنها را روانه سفری بی بازگشت کند . سفر جنگ . سفرمرگ و آسوده خاطر باشد ؟ و این کاری بود که صدها بار مسعود کرده بود . صدها بار چهره مصمم یارانش را که میرفتند تا کشته شوند بوسیده بود
آیا چنین کسی از مرگ هراسی دارد ؟ کسی که خودش بارها گفت   من تازانوهایم درخون شهیدان است و درخون راه میروم .
آیا چنین کسی میتواند اندکی  فقط اندکی به فکر زندگی شخصی اش باشد و. اگر بود اساسا و اساسا قدرت چنین کاری را داشت ؟
قدرت داشت که وصیتنامه شهیدان را که همه با نام او شروع میشدند بخواند ؟ قدرت این را داشت که در چشم یارانی که ایستاده اند تا با یک فرمان او آغوش به سوی مرگ بگشایند نگاه کند؟ ایا میتوانست ده ها و صدها  گزارش از زندانیانی را که در زندان ها بریده بودند و ضعف نشان داده بودند و نکشیده بودند بخواند و آنها را آرام کند و گناهانشان را بردوش بگیرد و آنها را زنده کند و به زندگی و مبارزه و حرکت و جوشش و امید وادارد؟ اگر ذره ای از آن ایمان خلل ناپذیرش در همه این سالها در همه این 50 سال متوالی زندان و شکنجه  و دربدری و داغ  و درد شهیدان و رنج اسیران و سوگ مادران و پدران کاسته شده بود اساسا میتوانست زندگی  کند ؟
و اگر از آن امید و ایمان بی نهایتی که به هدفداری تاریخ و جهان و کارکرد همه تضادها  و حق ها و باطل ها در یک مسیر یعنی مسیر آزادی و  اختیار انسان داشته است ذره ای کم شده بود آیا میتوانست این تشکیلات عظیم رابدنبال خود تا فراسوی رنج و شکنج واسارت و  وتبعید و دربدری و غربت و نهایت اش هم زندان اوین ولیبرتی و گورستان خاوران و  بیابان های عراق و کوره راه های کوه و دره کردستان و فقر وبی غذایی و سرما و گرما و سنگر ونهایتا  هزاران گورستان  درسراسر جهان با خود ببرد و همچنان زنده بماند و زندگی کند و فریاد سرخ تظلم خواهی ملت ایران باقی بماند ؟
فقط دیوانه ها میتوانند فکر کنند که او یعنی مسعود رجوی ذره ای به منافع خودش می اندیشیده است . ذره ای و فقط ذره ای از دیگران بیشتر میخواسته است .
دوست عزیزم حسین . من فقط به تیتر مطلب مصداقی نگاه کردم و اصلا وارد کل مطلب اش هم نشدم . راستش حوصله اش را ندارم . آخر چقدر دروغ و دری وری میشود این ور و آنور خواند . ترجیح میدهم بنشینم حتی یک فیلم عاشقانه کلاسیک نگاه کنم تا این چرندیات را بخوانم. حیف وقت انسان . به خداقسم حیف وقت من و تست که دراین بحبوحه تقدیر تاریخی ایران و دراین زمان بنشینیم مطالب هزار بار نوشته شده جمهوری اسلامی را به قلم ها ی مختلف دوباره بخوانیم .
تمام قدرت این جماعت و پشتگرمیشان به جمهوری اسلامی است زیرا این جمهوری اسلامی است که با سانسور مجاهدین با کشتن مجاهدین با فشارهای روزافزون به مجاهدین زمینه برای این نوشته های ایجاد میکند . اگر درایران سانسور نبود . اگر مجاهدین میتوانستند درخیابان ها و کوچه ها و شهرها تردد کنند . بامردم صحبت کنند و حداقل مثل فازسیاسی سخنرانی و انجمن های مختلف و امداد و آشپزخانه های خیابانی و امکانات درمانی و اینها برای مردم ایجاد کنند آیا کسی میرفت اصلا یک کلمه از این . خزعبلات را هم بخواند . این جمهوری اسلامی است که به این ها دانه میرساند که برایشا ن زمینه ابراز وجود ایجاد میکند
دریک دموکراسی واقعی درایران وقتی که ده ها  روزنامه و کانال تلویزیونی و حزب وکافه وسینما وپارک و پارتی و مهمانی و خلاصه آنچه که مردم نیازدارند و باید باشد که نیست ایجاد شود مگر مردم حقیقتا دیوانه اند که بروند روی اینترنت و وقتشان را که میتوانند صرف زندگی کردن و نفس کشیدن و کارکردن وساختن و آباد کردن و کمک کردن بهمدیگر و شادی وسرور ورقص وآواز و تئاتر و اپرا و فیلم و کتاب و هنر کنند صرف این چیزها کنند و دروغ های جمهوری اسلامی را درمورد مسعود رجوی اینبار از نوچه پرویز ثابتی بشنوند . که مسعود رجوی درزندان بریده بوده است . مگرآیه الله طالقانی نگفت که اسم مسعود رجوی و اسم موسی خیابانی وحشت بدل بازجوها و زندانبانان می انداخت و مگر اساسا امکان دارد درزندان که همه کنارهم زندگی میکنند و ا ز همه  اسرارهم با اطلاع هستند کسی باشد که بریده باشد و بتواند رهبری کند ؟. دیگر کسی که نمیتواند این واقعیت را انکارکند که رهبری مجاهدین درزندان های شاه درعرض .
هفت سال با مسعود رجوی ویاورهمیشه مومنش موسی خیابانی بوده است .
نوشته است مسعود رجوی سه دهه فراراز جانبازی و به خطر انداختن جان مجاهدین !!
وقتی اوجلان را دراروپا دستگیرکردند ده ها  کرد مبارزبرای آزادیش خود سوزی کردند . خوب بود  که آنها هم میگفتند که اوجلان برای زندگی کردن فرارکرده و به اروپا رفته است . هنوزهم اوجلان باوجود اینکه درزندان است رهبر کردهای مبارز است و جانفشانی های این رزمندگان را هرروز ما شاهدیم /و فیلم های عملیاتشان را هم دیده ایم که قبل از رفتن به جنگ سوگند وفاداری به او میخورند.
مسعود رجوی اگر قصد فرار از مبارزه را داشت دراروپا مانده بود . به حکومت فرانسه اعلام کرده بود که دیگر فقط میخواهد زندگی کند و کار سیاسی نمیکند . او پناهنده سازمان ملل بود و نمیتوانستند اخراجش کنند . ولی او اینکاررانکرد و به عراق رفت . عراق درحال جنگ . لابدفرارکرده بود به عراق که جانش را نجات دهد؟!!! درهمان هفته های اول رفتن به عراق . به ساختمانی که محل زندگی مسعود بود موشک زدند . من خود م پزشک مدرسه  کودکان بودم . که درساختمان دیگری بود .  که اسمش ثریا ابوالفتحی بود .نصف شب به ما زنگ زدند . یادش بخیر برادر رشید مسئول مدرسه بود . همه در سعادتی همان ساختمان محل زندگی مسعود زخمی شده بودند . حتی کودکان . مثل نرگس که برادرزاده مریم رجوی بود و محمد که پسر مسعود بود و مادر مریم که کولر افتاده بود رویش و بسختی آسیب دیده بود . و برادر مریم محمود عضدانلو که از ناحیه سرو چشم مجروح شده بود .
خیلی ها بودند که الان کاملا یادم نیست ولی  موشک به قسمت های غیرمسکونی ساختمان خورده بود و فقط ترکش هایش باعث جراحت ها شده بود .  اگر موشک به اتاق ها خورده بود همه شان از کوچک و بزرگ  کشته شده بودند .آنها نیمه شب به مدرسه بچه ها آمدند و درآن جا ساکن شدند .
من یادم هست که مسعود روی پله ها نشسته بود . رفتم سلام کنم . بشوخی و دوستانه  گفت تواینجا چکار میکنی  ؟ گفتم من دکتر اینجایم . گفت خوش بحالت !! گفتم چرا خوش به حالم . گفت آخرتو دکتری . من هیچ شغلی ندارم و خانه ام هم موشک خورده که دیگر خانه هم ندارم . من قاه قاه خندیدم و او هم با .خلق خوش همیشگی اش خندید .یادم هست که درهمان موقع شعری برایش نوشته بودم . که مضمونش این بود که .. ای که به جستجوی مقصد اعلای خلق خویش ، شهر به شهر خانه به خانه . وخانه تو درقلب رزمندگان است و چنین چیزی که الان همه اش بیادم نیست. 
و این است داستان کسی که برای نجات جانش به جای اینکه برود درزندان شاه به ماموران ساواک بگوید که میخواهم منهم مثل اکثر آخوندهای آن دوران سپاس شاهنشاها بگویم و بروم دنبال کار و زندگی  ام ،ماند و ماند و هفت سال تمام زندان کشید و شکنجه شد و اعتصاب غذا کرد و با سردردهای شدید میگرنی اش و بیخوابی هایش  و شکنجه هایش که هروقت دربیرون زندان خبری میشد ویک عملیات و یا تظاهراتی اتفاق می افتاد اورا می بردند زیر هشت و یعنی زیر شکنجه .مبارزه کرد و نوشت و نوشت و نوشت و گفت و گفت و گفت  و رهبری کرد و یک تشکیلات درحال نابودی را ترمیم کرد و به بیرون از زندان آورد و یک مرتبه چون هسته یک اتم آنرا شکافت و منفجرش کرد و درتمام ایران منتشرش کرد . وآن شد که دیدیم . وهنوز هم این تشکیلات هست زنده و سالم و با فریاد ی بلند که همچون
زاپاتا برروی اسب اش برفراز قله های کوه میگوید " ایستاده و سرفراز مردن بهتراززندگی  کردن برروی زانوان و درتسلیم است
یک بار نوشتم که همه تلاش مسعود رجوی حفظ تشکیلات و سازمانش بوده است . سازمانی که براستی از آن اوست و او بود که از افتادن به چاه ارتجاع نجاتش داد و برروی اصول ضد استثماریش پایدارش کرد . . او اگر درست جلوی چشم پلیس ها و پاسدارهای جمهوری اسلامی به  فرودگاه مهرآباد رفت و با هواپیمااز ایران خارج شد برای حفظ جانش اینکاررانکرد زیرا صد ها نفر از مجاهدین توانستند ازراه کوههای کردستان فرار کنند وبه خارج بروند واو هم بخوبی وراحتی میتوانست اینکاررا بکند . آن هواپیما میتوانست هرلحظه درآسمان درتیررس موشک های ایران و حتی عراق و کشورهای دیگر قرار گیرد و همه سرنشینان اش کشته شوند .ولی سفر او یک سفر سیاسی بود . او برای پناهندگی و حفظ جانش به فرانسه نرفته بود بلکه برای ساختن یک آلترناتیو و دولت درتبعید با هواپیما از فرودگاه مهرآباد و زیر چشم جمهوری اسلامی رفته بود وبازهم اگر درصدد حفظ جانش بود  همانطور که نوشتم از فرانسه به عراق نمی رفت . میتوانست برود آمریکا یا هرکشوردیگری و زندگی کند . مسلم است که مسعود دو دشمن اساسی همیشه داشته است یکی جمهوری اسلامی با همه شاخه ها و شاخک هایش که هنوز دشمن اصلی اش را بدرستی مجاهدین و تشکیلات آنها ورهبری اش میداند  و یکی هم سلطنت طلب ها که هنوز اورا عامل اصلی فروپاشی دستگاه دیکتاتوری سلطنتی میدانند و البته ایرج مصداقی به هردو طرف وابسته است . دشمنی  و کینه او مجموعه کینه شاه وشیخ است و این است که اینگونه مضاعف شده است . او یک مجسمه نفرت است . نفرتی مشئوم . نفرتی غلیظ وسیاه و نابود کننده که تنها برضد خودش عمل میکند . او دارد خودش را میکشد . دراین باتلاق سیاه و بی پایان نفرت دارد خودش را خفه میکند . سرنوشت او مرگی فجیع است دردرون خود . یک روز اورا دراتاقش درحال نوشتن نفرت نامه ای مرده خواهند یافت . و حتی پس از مرگش نیز روح سرگردانش در هرجایی که مجاهدین باشند درتردد است . وخشمگینانه فریاد میزند و فحاشی میکند این طینت او و دیگر دوستان اوست . طینتی که به جز کینه و به جز نفرت هیچ چیز دیگری درآن یافت نمیشود . هیچ روشنایی هیچ بخشش هیچ ترحم هیچ انسانیت . هیچ و هیچ و هیچ
 راستش خسته شدم . زانو.هایم هم دردگرفته اند. و باید بروم قرص مسکنی بخورم... پنجره را بازکنم تا درخت کریسمس خانه همسایه را که چون شعله رنگارنگی میان برف نشسته است ببینم و هوای سرد را با نفسی عمیق بدرون ریه هایم بکشم. و وزیر لب بگویم  " فاصبرو ا صبرا جمیلا. انهم یرونه بعید ا  ونراه قریبا. صبر کن صبری زیبا و نیکو. آنها آن روز را دور می بینند ولی ما نزدیک آن روزی که پرده ها بکنار میروند. غبارها برزمین می نشینند . دوده های سیاه ازجلوی خورشید  به کناری میروند و حقایق به زیبایی و طراوات باران بهاری زمین راوزمینیان را شستشو خواهد داد. درآن وقت اثری از قابیلیان نخواهد بود. درآنوقت دیگر خون هابیل درخت روشنای حقیقت را آب داده است و میوه اش به کام خلق شیرین خواهد بود.
آرام باش دوست من و درآرامش و نشاط روحی آنچه را که برای ملت ایران آرزو داری پیگیری کن . بیشک مردم ایران فرزندان حقیقی اش  و کوشندگان  راه آزادیش را میشناسد و ارج می نهد  .
به امید روزهای روشن فردا وبا آرزوی سلامت و پیروزی همه مجاهدین ومبارزین راه نجات میهن

هیچ نظری موجود نیست: