چهارشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۴

تلاش وزارت اطلاعات و جدایی «سر از بدنه»

یکی ازخطوط شیطان سازی وزارت ا طلاعات طی  سالها گذشته، تلاش برای جداسازی سر (رهبری) از بدنه (اعضای و
هواداران) بوده است. این سیاست کثیف را رژیم از فاز سیاسی همواره به شکلی دنبال کرده است . درگذشته این توطئه را تحت عنوان « هواداران صادق و رهبران نا صادق » تبلیغ میکرد. ولی روند سالهای گذشته نشان داد که نه تنها چیزی ازاین سیاست احمقانه  عایدش نشده و شکست خورده است، بلکه برخلاف تبلیغات رژیم، صفوف و رابطه مجاهدین و هوادارانشان با رهبری مجاهدین بدون اغراق صدها بار مستحکم تر ازقبل شده است و به همین دلیل است که در مقابل هر توطئه ای مانند کوه استوار می ایستند  و  از بزرگترین توطئه ها هم خم به ابرو نمی آورند.
یک نمونه آن گلریزان همیاری اخیر بود که یکی از جلوه های شکوهمند رابطه مجاهدین و هوادارانشان دراقصی نقاط این کره خاکی با رهبری مجاهدین  بود که بواقع همه را غرق تعجب و غرور میکرد .


جدایی رهبری از بدنه و ورود بدنه در رهبری- صالح عباس زاده
سالهاست كه بلندگوهاي وزارت اطلاعات، چه از نوع داخلي يا خارجي، چه از نوع فارسي يا عربي و غربي، خلاصه همه اونهايي كه زندگي شون رو به نابودي مجاهدين گره زدن و پايانشون رو در بقاي مجاهدين مي بينن، تلاش ميكنن در شيپور «جدايي بدنه از رهبري» بدمن، تا از اين طريق اين سازمان به خيال خودشون به سمت اضمحلال بره.
شعار «جدايي بدنه از رهبري» اين فرضيه رو تبليغ ميكنه كه سازمان مجاهدين در ساده ترين فرمول از يك بدنه خوب و يك رهبري بد تشكيل شده. «بدنة خوب» همون جوانان فداكار و تحصيل كرده و با استعداد ولي فريب خورده و مغزشويي شده و قطع شده از دنيا هستند و «رهبري بد» هم همونهايي هستن كه مغز دسته اول رو ميشورن. اما تجربه ساليان نشون داده كه هر چي شيپورچي هاي وزارت در اين شعار بيشتر دميدن، رابطه بدنه با رهبري مستحكم تر و عميق تر شده، تا جايي كه در شب سوم نوزدهمين همياري با سيماي آزادي، شاهد بوديم كه برخي از اعضاي بدنه سازمان نه تنها در اين ساليان از رهبري «جدا» نشدن، بلكه خودشون به رهبري «وارد» شدن. حضور خواهران مجاهد نرگس عضدانلو، ربيعه مفيدي و ... به عنوان اعضاي شوراي مركزي و مسئولان سازمان مجاهدين در استوديوي سيماي آزادي تيرخلاصي براي اين شيپورچي هاي وزارت بود. چون الان همون «بدنة فريب خورده!!» ولي فداكار و با استعداد، خودش به بخشي از اون گروه «رهبري» كننده تبديل شده و در واقع ديگه «بدنه» اي براي جداكردن از رهبري باقي نمونده.
اما از طرف ديگه اين صحنه براي جوانان آزاديخواه و مبارز بسيار انگيزاننده و افتخارآفرين بود، چرا كه اين خواهران مجاهد در واقع نمونه هايي از نسل جديد مسئولان جوان سازمان مجاهدين بودن كه آمادگي و صلاحيت خودشون رو براي برداشتن بار اين جنبش در دهه هاي آينده ثابت كردن. وجود چنين الگوهايي بدون شك ظرفيتهاي جديدي از مسئوليت پذيري در جوانان مبارز نسل ما ايجاد ميكنه. عناصر جوان و مسئول همون كساني هستن كه براي سرنگوني رژيم و همچنين نگهباني از آزادي ايجاد شده بعد از سرنگوني، به شدت كارآيي خواهند داشت
صالح عباس زاده
مرداد 94


پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۴

اطلاعاتي بي سابقه، از قربانعلی حسین نژاد، مزدور وزارت اطلاعات در مورد اقدامات هماهنگ ، علیه مقاومت ایران ، تحت نظارت سفارت رژيم آخوندي در پاريس

درتاریخ ۱۰ژوئیه ۲۰۱۵ ساعت ۱۶۰۰ مزدوران وزارت اطلاعات آخوندی، مصطفی محمدی و دخترش همراه با قربانعلی حسین
نژاد، درنزدیکی شهر اورسور اواز  (محل دفتر مرکزی شورای ملی مقاومت )  زیر یک تابلو که سمت وجهت  شهر اور سور اواز را نشان میداد فرستاده شده بودند . این مزدوران با یک دستگاه خودرو کرایه (رنو قرمز رنگ كليو به شماره DG-760.TD-13  (عدد 13منطقه پاريس) به  این محل آمده بودند تا باگرفتن چند عکس برای سایتهای وزارت اطلاعات  جیره و مواجب خود را دریافت کنند.
این مزدروان  تازه بساطشان را پهن کرده بودند که پس از مواجه شدن با مجاهدین و ژاندارمری و پلیس محل ، هرکدام دو پا داشته و دو پا هم قرض گرفته ،وحشت زده به سمتی فرار کردند.
مصطفی محمدی و دخترش به سمت ماشینی که در فاصله ۵۰ متری، در یک جاده خاکی پارک شده بود و قربانعلی حسین نژاد به سمت خلاف جهت آنها فرار کردند. مصطفی محمدی درهنگام فرار، تلاش کرد یکی از مجاهدین را باخودرو زیر بگیرد که موفق نشد.

مصطفی محمدی باعجله سوار ماشین شده و دیوانه وار با دنده عقب به نحو بسیارخطرناکی، وارد جاده اصلی شد و بهمراه دخترش بسرعت از صحنه گريخت و از فرط دستپاچگي قربانعلي حسين نژاد را تنها در محل رها كرد.
قربانعلي حسين نژاد كه تنها مانده بود براي فرار از محل خودروي يك خانم فرانسوي را كه درحال عبور بود متوقف كرد و با زور سوار بر آن گرديد.  خانم فرانسوي از مردم محل كمك خواست و شماري از شهروندان كه شاهد صحنه بودند به كمك او شتافتند و مزدور را از اتوموبيل خانم فرانسوي بيرون كشيدند و موضوع را به ژاندارمري محل اطلاع دادند. ژاندارمري قربانعلي حسين نژاد را دستگير و براي بازجويي به مقر خود منتقل كرد. كمي بعد مصطفي محمدي و دخترش نيز در حال فرار دستگير و مورد بازجويي قرار گرفتند. پس از احراز هويت و سوابق و اتمام بازجوييها و تشكيل پرونده، مزدوران توسط ماموران ژاندارمري و پليس از منطقه اخراج شدند.
 مزدور قربانعلی حسین نژاد به محض پیاده شدن از ماشین، به گریه و زاری افتاده و  باخواهش و تمنا و مظلوم نمایی سعی میکرد، او را رها کنند. او مستمرا میگفت: من را از اینجا خارج کنید من حقیقت را به شما خواهم گفت، مرا  تحویل ژاندارمری ندهید. وقتی به او گفته شد: تو مزدور رژیم آخوندی هستی و باید تحویل قانون بشوی. مجددا با حالت گریه گفت :

بخدا من نمیخواستم به اینجا بیایم. امروز صبح مصطفی محمدی ده بار به من زنگ زده و از من مصرانه خواسته است که برای گرفتن چند عکس به منطقه اور برویم. من جواب دادم: مجاهدین همه جا هستند و ما گیر می افتیم  ولی در نهایت من تحت فشار قبول کردم و همراه با او آمدم .
مسول بریده مزدوران درسفارت رژیم  درفرانسه و شماره تلفنهای او
قربانعلی حسین نژاد افزود: پشت همه این مسایل و سازماندهی کارها، سفارت رژیم در فرانسه میباشد. مصطفی محمدی با فردی به نام حمید عبادی در سفارت رابطه دارد و همه مسایل مصطفی محمدی را عبادی حل میکند.
سپس شماره تلفن حمید عبادی را از دستگاه تلفنش خارج کرد ونشان داد . حتی برای این که اشتباه نکند، دو باره شماره  تلفن را تکرار کرد که به قرار زیر می باشد:
(تلفن ثابت :0140697959  تلفن موبايل0033758030701 )
پس از این که ژاندارمها به محل رسیدند،  یکی از ژندارمها از قربانعلی حسین نژاد سوال کرد، مشکلی نداری ؟
قربانعلی حسین نژاد جواب داد:‌ خیر فقط کمی آب میخواهم .
در این جا یک بار دیگر مزدور قربانعلی حسین نژاد اسم و شماره تلفن حمید عبادی را برای مسول ژاندارمها که برای تهیه گزارش صحنه ،آمده بود را گفت و برای ژاندارم مربوطه یاد داشت کرد .
او ادامه داد: من به همراه مصطفی محمدی و دخترش به اتفاق جهانگیر شادانلو (یکی دیگر ازمزدوران وزارت اطلاعات)  به یک آژانس کرایه ماشین رفتیم ، ماشین را اجاره کردیم و به این جا آمدیم . رانندگی ماشین با مصطفی محمدی بود .
شما را بخدا من را ول کنید بروم، من قول میدهم که دیگر از این ها کار نکنم. سپس باگریه اضافه کرد: بخدا از این جا بروم سایتم را تعطیل میکنم و هیچ کاری انجام نمیدهم و شما مطمئن باشید. شما را بخدا من را به ژاندارمری نفرستید و من حاضرم ،همه فعالیت های رژیم علیه شما  را بگویم.
شادانلو درعراق با من تماس گرفت و من را به فرانسه آورد.
او در مورد نحوه وصل شدن به سفارت رژیم در فرانسه و همکاری با مزدوران گفت :
وقتی که من درعراق بودم ،جهانگیر شادانلو با من تماس گرفت و من را به فرانسه آورد. در فرانسه  مرا به اداره پناهندگی برد و همه مسایل حقوقی من را  پیگیری کرد.
وقتی که به فرانسه آمدم اوایل،  وضع مالیم خوب نبود. اداره پناهندگی مدتی محل استقرار نداده بود، به این حاضر به همکاری فعال با رژیم شدم. ازآن موقع به بعد رژیم به من ماهانه ۵۰۰ یورو میدهد به سایر نفرات ازجمله، محمد کرمی و بقیه هم همین مبلغ را میدهد. من مطلب مینویسم و در اکسیونها نیز شرکت میکنم .
وقتی که به من گفتند همراه مصطفی محمدی به اور سورواز برو، گفتم : من توان این کار را ندارم ،کارمن درحد مقاله نویسی است. اما آنها (منظور سفارت ومزدوران ) به من گفتند:  تو دخترت در لیبرتی است ،باید همراه مصطفی محمدی به اورسوراواز  بروی، من بالاجبار قبول کردم .
پولها را محمد حسین سبحانی توزیع میکند .
مزدور قربانعلی حسین نژاد اضافه کرد: ‌مسول همه نفرات در خارج کشور محمد حسین سبحانی است.  او پول را بین افراد توزیع میکند. برای این کار معمولا ماهی یک بار به فرانسه میآید و پولهای افراد را شخصا به آنها میپردازد. اگر بهر دلیلی یک ماه  نتواند به فرانسه  بیاید به طریق دیگری پول را به نفرات میرساند.
نفر بعد از سبحانی علی اکبر راستگو است. او مسایل اجرایی مصاحبه های تلویزیونی با تی وی مردم را سازماندهی میکند .
همه نفرات آلمان  مانند بتول سطانی و زهرا میعنی و ....... زیر دست سبحانی کار میکنند .
نسرین ابراهیمی در سوئیس است ولی مدتی است که غیر فعال شده است. همه این نفرات به ایران میروند .
اجازه گیری وکارهای حقوقی و اداری تظاهرات در فرانسه را شادانلو انجام میدهد .
خدابنده به فرانسه کاری ندارد، او کارش در انگلیس است و به ایران و عراق تردد دارد .
برنامه پارلمان اروپا، که من و داوود باقروند و عیسی آزاده در آن شرکت داشتیم  را داوود باقروند برنامه ریزی کرده بود.
داوود باقر وند، را رژیم به آلمان فرستاده شده است، حرف او این است که : اولا باید ما در نوشته هایمان پز مخالفت با رژیم بگیریم تا کارمان پیش برود . ثانیا ما باید یک تشکیلات راه اندازی کنیم . ولی عیسی آزاده (که در نانسی ساکن  است)  با این خط مخالف است و حرف او را قبول ندارد و میگوید  ما درکادر یک تشکل اختلافاتمان بیشتر میشود .
مصطفی محمدی همه کارهایش را تحت نظارت سفارت آخوندی و عبادی انجام میدهد.
قربانعلی حسین نژاد اضافه کرد: مصطفی محمدی بیش از یک ماه است که به فرانسه آمده است. در پاریس یک خانه اجاره کرده است.  
هدف سفارت ازاین کارها، تبلیغات علیه شما است، پشت مصطفی محمدی سفارت فرانسه است . هزینه و پولش را سفارت تامین میکند. کارهای حقوقی اش را هم  جهانگیر شادانلو دنبال میکند .
وقتی قربانعلی حسین نژاد به مقر ژاندارمری منتقل شد ( هنوز مصطفی محمدی و دخترش به ژاندارمری منتقل نشده  بودند) چندبار تلفنش زنگ زد.  او تلفنش را نگاه کرد و گفت شادانلو است ولی به تلفن پاسخ نمیداد .
در تلفن قربانعلی حسین نژاد، شماره تلفن های بسیاری از مزدوران ثبت شده بود مانند: جهانگیر شادانلو جدید و غفور فتاحیان و ..... چند اسم عربی هم در لیست تلفن هایش بود .
جالب تر ازهمه وضعیت مزدور مصطفی محمدی( شریک جرم کشتار قتل عام ۱۰ شهریور اشرف) بود. او به همراه دخترش ابتدا در فاصله ۵۰ متری محل دستگیری قربانعلی حسین نژاد ،درماشین اش نشسته بود و حالت وحشی داشت. به محض  این که چندتن از مجاهدین به محل رسیدند، حتی جرات نکرد که ازماشین پیاده شود و زبونانه قربانعلی حسین نژاد را رها کرده و ازمحل فرار کرد.


چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۴

منتهاي وقاحت ـ زينب كريم زاده

به دنبال اعتلاي آلترناتيو شوراي ملي مقاومت و اعتبار منطقه‌اي و بين‌المللي آن و برگزاري
موفقيت‌آميز كهكشان ويلپنت و كنفرانس كشورهاي عربي و اسلامي با حضور رئيس‌جمهور برگزيدة مقاومت، وزارت اطلاعات آخوندي در يك واكنش زبونانه، مأموران و گماشتگان خود نظير قربانعلي حسين نژاد و مصطفي محمدي را به تكاپو واداشت تا سراغ معتاد خميني رفته و دم بگيرند كه مجاهدين مانع ديدارهاي خانوادگي مي‌شوند. و در يك ماه گذشته مذبوحانه تلاش كرده است همزمان با اعزام عواملش به ليبرتي به‌منظور شكنجه رواني مجاهدين، با فرستادن شماري از مأموران اطلاعات و نيروي تروريستي قدس به دفتر شوراي ملي مقاومت در اور سور اواز به حادثه سازي و ايجاد درگيري و به‌روز كردن اطلاعات خود براي اقدامات تروريستي، مبادرت كنند كه آخرين مورد آن توسط كميسيون امنيت و ضدتروريسم شوراي ملي مقاومت در تاريخ 22تيرماه جاري افشا شد.
اين دست‌وپا زدن‌هاي رسواي وزارت بدنام، كه بلافاصله در اثر هوشياري مجاهدين خنثي و روي سرش آوار شده است، مرا به ياد روزهاي پاييز 89 در اشرف انداخت كه عوامل جنايتكار عراقي رژيم و مأموران نيروي تروريستي قدس امثال آخوند جنايتكار جبار معموري و نافع عيسي كه معمولا هرهفته و بطور خاص جمعه ها به اشرف حمله مي كردند و با فحاشي و سنگ پراني به شكنجه مجاهدين مي پرداختند، در يكي از روزها كه تدارك وسيعي ديده بودند و تعداد زيادي قابلمة قوزي (غذاي ويژه و سنتي عراقي‌ها) بار گذاشته بودند، باد و طوفاني درگرفت و بساط سانديس خواران عراقي رژيم را كه اين بار به قصد خوردن«قوزي» آمده بودند به هم ريخت و دست از پا درازتر جل و پلاس خود را جمع كرده و با گوش هاي آويزان رفتند. در همان‌حال، اشرفي‌ها هم شعار مي دادند، «قوزي اگر نخوردي، تو پوزي را كه خوردي»
منظورم از يادآوري اين خاطره اين بود كه خليفه ارتجاع با اعزام مأمورانش به اور، مي خواست «قوزي» بخورد ولي يك «توپوزي» اساسي دريافت كرد. 
اگر به خاطر داشته باشيد حدود دوماه پيش بود كه وزارت اطلاعات تعدادي از مأموران نيروي تروريستي قدس را تحت عنوان خانواده به ليبرتي آورد كه در بين آنها ناخواهريم بنام مونا و شوهرش محمد نيز بودند.
براي روشن شدن مسأله و اطلاع همگان من مختصري از سابقه امر را بازگو ميكنم: 
سال 1361 ما همانند بسياري از خانوادههاي مجاهدين، به دليل اينكه توسط رژيم آخوندي تحت تعقيب بوديم، از ايران خارج شديم. در آن زمان خواهرم مونا را كه نوزادي بيش نبود، به‌ناچار نزد مادربزرگم گذاشتيم، البته من نيز كه خود كودكي خردسال بودم، هيچ به خاطر ندارم، همه را مادر شهيدم (فريده كريمزاده) برايم تعريف كرده بود كه چگونه با سختي اين جدايي دست‌وپنجه نرم كرد و عواطف پاك مادري‌اش را براي تحقق آرمان والاي مجاهدين فدا كرد. البته چه بسيار مادران و خانوادههاي مجاهدي كه در اين مسير با الهام از پيامبران اسلام، از جگرگوشه‌هايشان جداشده و مسير بس سخت و دشوار مبارزه را انتخاب كردند و چه بسيار مادران بارداري كه با فرزند به دنيا نيامده‌شان تيرباران شدند. 
به‌هرحال از آن سال تا همين اواخر در اشرف، ما بسيار در تلاش براي آوردن او، از داخل ايران به نزد خودمان بوديم، اما به دلايل مختلف از جمله سركوب و اختناق رژيم خميني و ظلم و ستمي كه در ايران روا بود و خطرناك بودن مسير موفق به اين كار نشديم. 
بعد از جنگ كه بسياري از خانواده‌ها توانستند به اشرف آمده و با فرزندان و بستگان خود ديدار داشته باشند، بارها با او تماس گرفته و يا از طريق نامه از وي خواستم كه براي ديدار ما حتي چند روز هم كه شده به اشرف بيايد و مجدد برگردد. اما او به دلايل مختلف ازجمله تحصيلات دانشگاه، نگهداري از مادربزرگ پيرم و به‌طور خاص به دلايل امنيتي حاضر به آمدن نشد. و يک‌بار هم مشخصاً برايم نوشته بود كه به دليل وضعيت كنوني عراق و شرايط خطير آن امكان آمدن را ندارد. (گر چه بعدها فهميدم كه دلايل ديگري هم بوده كه از آن ميگذرم). 
درهرحال چنان‌که همگي در جريان اخبار عراق هستند، وضعيت امنيتي عراق در هيچ دوراني به خطرناكي اين روزها نبوده است. از انفجارات و حملات مرگبار شبه‌نظاميان وابسته به رژيم در اماكن عمومي گرفته تا كشتار مردم بيگناه، و روزي نيست كه طنين صداي بمب و انفجار را نشنيده و لرزش آن را حس نكنيم. پس اين‌که اين بار با خيال راحت به بغداد و ليبرتي ميآيند، آن هم در شرايطي كه حتي نمايندگان پارلمان عراق و وكلاي مجاهدين و نماينده قانوني مجاهدين سناتور توريسلي اجازه ورود به ليبرتي را ندارند، كاملا روشن است كه به‌طور ويژه توسط وزارت اطلاعات فرستاده شده اند و در هماهنگي با سفارت رژيم و با حفاظت نيروهاي عراقي به ليبرتي آورده شدهاند. 
لازم به ذكر است كه در اشرف بار آخر فكر ميكنم بهار سال 88 يا 89 بود، كه در تماس با مونا و همسرش بودم، آنها خواستار آمدن به اشرف شدند، اما مشخصاً به همسر وي تأكيد كردم، به دليل محاصره اشرف توسط نيروهاي عراقي، ديگر امكان آمدن نيست و براي آمدن اقدام نكنيد چراکه علاوه بر مخاطرات سفر، مأمورين عراقي تحت امر ولايت به شما اجازه ورود نميدهند. بگذاريد محاصره بشكند، سپس به شما اطلاع ميدهيم. 
پيش‌ازاين نيز در نامه‌هاي متعدد به مونا نوشته بودم و توضيح داده بودم كه رژيم چطور از عواطف خانواده‌ها سوء استفاده كرده و مزدورانش را تحت عنوان خانواده به درب اشرف ميآورد، لذا مبادا شما فريب آنها را خورده و براي آمدن اقدام كنيد. كه او نيز به من اطمينان خاطر داد كه هوشيار است و چنين كاري نميكند. 
اما از سال 2012 بعدازاينکه قربانعلي حسين نژاد به استخدام وزارت اطلاعات آخوندي در آمد، با لجن پراكني و دروغگويي عليه سازمان، و با سوءاستفاده كثيف از عواطف خانوادگي، مونا و همسرش را وارد اين بازي كثيف وزارت اطلاعات كرد. 
جهت اطلاع و آگاهي هم‌ميهنانم بايد تأكيد كنم: من كه از كودكي در سازمان پرافتخار مجاهدين بزرگ شدم، يك حقيقتي را بايد گواهي دهم، كه عشق و محبت و عواطف واقعي را از زنان مجاهد آموختم، عشق بيكراني كه يکسويه، همچون مادر در اين ساليان نثار من و ما کرده‌اند. به خدا سوگند عشق و محبتي كه در مجاهدين ديدم در هيچ كجاي دنيا نديده‌ام. چه از دوران كودكي كه مادرم را از دست دادم، و چه حال كه در كنار ساير خواهران رزمنده و مجاهدم ميجنگم. 
مجاهدين به‌رغم داشتن عميق‌ترين، زيباترين و بالاترين عواطف انساني، ولي بر سر مرز سرخهايشان بسيار جدي بوده و هستند. چون بين ما و دشمن ما، يك دريا خون است. خوني از بهترين فرزندان اين مرزوبوم. 
راستي چگونه ميتوان دست در دست خونين دشمنان اين وطن گذاشت، همان‌هايي كه در سال‌هاي 60 و 67 دسته‌دسته از زيباترين گل‌هاي ايران را به چوبه هاي دار و تيرباران سپردند، همان‌هايي كه مردم ايران را به فقر و بدبختي نشاندند و آنان كه زنان اين مرزوبوم را فروخته، يا سنگسار ميكنند يا به خيابان‌ها فراري دادند، آنان كه جوانان اين سرزمين را به اعتياد و فساد كشانده و كودكان معصوم ايران را کارتن‌خواب كردند. كارگران و زحمتكشان محرومي همچون آخرين آنها حميد و يونس كه به خاطر ظلم و ستم آخوندي، خود را به آتش كشيدند. 
راستي چگونه ميتوان تختهاي شكنجه، طناب‌هاي دار و اعدام‌شدگان را به فراموشي سپرد؟ 
چهره معصوم دلاراي نازنين و نقاشي‌هاي زيبايش را، چهره بيگناه عاطفه، چشمان مصمم ريحانه و لبخند قاطع كيكاووس را مگر ميشود فراموش كرد؟ و چگونه ميتوان از ياد برد آن قيام آفرينان 88 را كه لرزه بر تن خليفة ارتجاع انداخته و به خون غلطيدند؟ همچون نداها و سهرابها و كيانوش و ترانه‌ها... و هزاران دلير ايران‌زمين. 
آنها كه دست در دست‌هاي خونين زندانبانان ليبرتي ميگذارند، آنها كه خون قهرمانان شب شكن را همچون حنيف و سياوش، زهير و بهروز را بر زمين ريختند و گل‌هاي زيبا همچون نسترن و فائزه، صبا و آسيه را شكستند. آنها كه تيرهاي كين و شقاوت را بر مغز آن دلاور زنان و مردان مجاهد، همچون زهره و گيتي، حسين و رحيم، امير و رحمان و...نشاندند، بايستي بدانند كه از كيفر جناياتشان در امان نخواهند بود.
واقعيت اين است كه محمل خانواده فقط سرپوش جنگ كثيف رواني رژيم آخوندي عليه مجاهدين است. چون روزي كه قربانعلي به استخدام وزارت اطلاعات در آمد، در حاليكه من در ليبرتي بودم، او را به اشرف بردند تا براي اثبات سرسپاري اش به خليفه ارتجاع، مجاهدين را دراشرف سنگ باران كند و بعد هم در منتهاي وقاحت مأموران نيروي تروريستي قدس را خانواده جا زده و مي گويد: «مگر مجاهدين نمي‌گفتند هر خانواده‌اي بيايد، مي‌تواند بيايد داخل و ما از آن‌ها پذيرايي مي‌کنيم،... »
براي اطلاع بيشتر همو‌طنان، واقعيت اين است كه ما در اشرف 7سال تمام با هر كه در خانه مجاهدين را زد به گرمي از آنها استقبال كرده و در هتل ايران تا هرچند روز و هفته و حتي ماه، از آنها پذيرايي كرديم. مجاهدين حتي تمام خانواده‌هايي را كه مورد سوء استفاده قرار گرفته بودند به اشرف راه داده و با مهرباني و مهماننوازي از آنها پذيرايي كرده و به روشنگري پرداختند كه هدف رژيم از مورد استفاده قرار دادن آنها چيست، من خودم بارها شاهد اين صحنه‌ها بودم. بسياري از همين خانواده‌ها كه به داخل اشرف آمدند بعد از روشنگري هاي مجاهدين و فرزندانشان اعتراف كردند كه رژيم آنها را وادار ميكند تا بچه هايشان را به‌زور از اشرف خارج كرده و با خود ببرند. 
لازم به يادآوري است كه خانواده‌هاي واقعي مجاهدين يا در ايران مثل محسن دانشپور همراه با پسرش احمد دانشپور، همسر و دو تن ديگر از بستگانش به خاطر داشتن رابطه خانوادگي با مجاهدان اشرفي، زنداني هستند و يا مجاهدان شهيد علي صارمي، جعفر کاظمي و محمدعلي حاج آقايي كه به خاطر آمدن به اشرف براي ديدار با فرزند و بستگانشان اعدام‌شده‌اند. همچنين سال‌هاست كه خانواده‌ها و بستگان مجاهدين كه در خارج از حاكميت آخوندي در اروپا و آمريكا و... هستند، به آنها يك ويزاي ساده سفر از طرف سفارت عراق داده نمي‌شود. 
در اين رابطه سايتهاي وزارتي مي‌نويسند: «(سازمان مجاهدين) اعتراض دارد که پس چرا دولت عراق به خانواده‌هاي خارج اجازة سفر به عراق و ليبرتي نمي‌دهد؟! بدون اينکه يک نمونه يا به‌اصطلاح خودشان فاکت بگويد و... » 
مأمور اطلاعات آخوندي درحالي‌که از نشان دادن حتي يك مورد كه خارج از حيطه و كنترل كميته سركوب توانسته باشد وارد ليبرتي شود، عاجز است، به دفاع از كميته سركوب اشرف پرداخته و دنبال سند و مدرك است كه ثابت كند مأموران اطلاعات آخوندي، «خانواده» هستند.
راستي چه سندي بالاتر از اين‌که مجوز ورود به ليبرتي را پيدا کرده‌اند، و در ماشين جنايت‌کاراني هم چون صادق دژخيم و حيدر عذاب نشسته‌اند؟ اين جانيان كه از استخبارات عراق هستند، دستانشان به خون مجاهدين در حملات6و 7 مرداد88، 19 فروردين90 و حمله جنايتكارانه 10شهريور 92آلوده است. در اشرف كه بوديم، مدت‌ها ميشنيدم كه اين جنايتكاران چه اذيت و آزارها و چه ناسزاها نثار ما مي كردند و چه تهمتهايي به ما مجاهدين مي زدند. وقتي‌که آخرين بار از اشرف به ليبرتي ميآمديم، اين جنايتكاران در بازرسي قسمت خواهران ايستاده بودند و مستمر مشغول لجن پراكني و تکه‌پراني عليه زنان مجاهد بودند. هم‌چنين از بسياري از آن‌ها عكس گرفته و مشخص بود كه هدف جاسوسي است. من كه مسؤل قسمتي از بازرسي خواهران بودم، به اين كار شنيع آنها كه دور از ارزش‌هاي انساني و اسلامي بود، اعتراض كرده و گفتم از اينجا برويد، اما آنها مرا نيز به باد دشنام گرفته و تهديد كردند. شاهد بودم كه وسايل خواهران و برادرانم را پاره‌پاره كرده و يا زير پا ميگذاشتند و له ميكردند و سعي در ايجاد درگيري داشتند و بعضاً هم با جست‌وخيزهاي ميموني دور اموال به غارت رفته مجاهدين ميچرخيدند و زوزه ميكشيدند كه آدمي را به ياد يزيد و لشكر خونخوارش ميانداخت. 
بسيار واضح است كه هدف، مطلقا رابطه خانوادگي نيست، بلكه به كارگيري مأموران وزارت اطلاعات براي پيشبرد همان جنگ كثيف رواني و آماده سازي براي كشتار مجاهدين است كه سايت‌هاي وزارتي و خبرگزاري سپاه پاسداران به آن بارها اذعان كرده‌اند كه هدف، از بين بردن مجاهدين و قرارگاههايشان است. 
ما مجاهدين هم با گفتن هيهات، عزم جزم كرده ايم كه دكان دجاليت و اين بازي‌هاي كثيف رژيم آخوندي را گل بگيريم. بنابراين خليفه ارتجاع و مأموران گشتاپوي آخوندي تا مي‌توانند گلو پاره كنند و ناله كنند. ما جز به جداكردن بند از بند آنها و برپايي آزادي و آبادي در ميهنمان ايران، به چيزي نمي‌انديشيم.
زينب كريم زاده

تير94

سه‌شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۴

اطلاعیه کمیسیون امنیت و ضد تروریسم شورای ملی مقاومت - دستگيري و بازجويي از ۲ مامور اعزامي وزارت اطلاعات توسط مقامات محلي

كميسيون‌‌‌‌‌امنيت و ضدتروريسم
دستگيري و بازجويي از 2 مامور اعزامي وزارت اطلاعات توسط مقامات محلي

اطلاعات آخوندي و سفارت رژيم در پاريس مزدوران قربانعلي حسين نژاد و مصطفي محمدي را براي ايجاد درگيري و زمينه سازي اقدامات تروريستي به محل اقامت رئيس جمهور برگزيده مقاومت فرستاد
اظهارات ضبط شده مزدور قربانعلي حسين نژاد به ماموريت ابلاغ شده از سوي جهانگير شادانلو مامور وزارت اطلاعات و سرپل ارتباطي وزرات بدنام در سفارت رژيم در فرانسه حميد عبادي با شماره هاي تلفن 0033758030701 و 0033140697959 به منظور كنترل و فعاليت عمليات جاسوسي و تروريستي
— پرداخت ماهيانه ثابت 500 يورو به مزدوران توسط وزارت اطلاعات از طريق محمد حسين سبحاني در سرپل آلمان
—كلاهبرداري و سوء استفاده رذيلانه اطلاعات آخوندي از برنارد پوانيان مامور به خدمت در اليزه براي اعتبار دادن به مزدوران سوخته و آبروباخته از قبيل مصطفي محمدي
— شادانلو مامور شناخته شده اطلاعات،مسئوليت حل و فصل مسائل لجستيكي مزدوران را بر عهده داشت
رژيم پليد آخوندي و شخص خامنه اي كه در موضعگيري ها و اظهارات پياپي خود از استقبال گسترده ايرانيان و شخصيتهاي برجسته و نامدار سياسي از 5قاره جهان در اجتماع بزرگ مقاومت ايران در آستانه 30 خرداد وحشت و اضطراب شديد خود را بر ملا كرده بودند، در يك ماه گذشته مذبوحانه تلاش كردند همزمان با انتقال ماموران وزارت اطلاعات و نيروي قدس به ليبرتي به منظور شكنجه رواني مجاهدين، با فرستادن شماري از مزدوران و ماموران اطلاعات و نيروي تروريستي قدس به دفتر شوراي ملي مقاومت در اور سور اواز به حادثه سازي و ايجاد درگيري و بروز كردن اطلاعات خود براي اقدامات تروريستي از طريق عكسبرداري و فيلم برداري با دوربين هاي متعدد مبادرت كنند.
در همين رابطه وزارت اطلاعات مزدور شناخته شده خود مصطفي محمدي را از مدتي قبل با پاسپورت كانادايي به پاريس فرستاد و در خانه اي در منطقه 19 پاريس مستقر كرد تا با به كمك ماموران ديگر طرحها و توطئه هاي رژيم عليه مقاومت ايران را به اجرا در آورد. شمه اي از توطئه هاي خنثي شده اطلاعات بدنام آخوندها به شرح زير است:
1- ساعت 4 بعدازظهر دوشنبه 22 تير سرپل اطلاعات آخوندها در سفارت رژيم در پاريس مزدوران مصطفي محمدي و دخترش و قربانعلي حسين نژاد را به همين منظور به اورسور اواز فرستاد . آنها از يك خودروي رنو كليو قرمز رنگ به شماره 13- DG 760 TDاستفاده مي كردند. اما وقتي با گشت هاي حفاظتي و مأموران ژاندارمري و پليس محل مواجه شدند، بشدت وحشت كرده و پا به فرار گذاشتند. مصطفي محمدي راننده خودرو بهمراه دخترش بسرعت از صحنه گريخت و از فرط دستپاچگي قربانعلي حسين نژاد را تنها در محل رها كرد. مزدور محمدي قبل از فرار و مواجهه با مأموران ژاندارمري و پليس قصد داشت يكي از مجاهدين را با خودرو زير بگيرد كه بدليل هوشياري او با شكست مواجه شد .
2-قربانعلي حسين نژاد كه تنها مانده بود براي فرار از محل خودروي يك خانم فرانسوي را كه درحال عبور بود متوقف كرد وبا زور سوار بر آن گرديد.  خانم فرانسوي از مردم محل كمك خواست و شماري از شهروندان كه شاهد صحنه بودند به كمك او شتافتند و مزدور را از اتوموبيل خانم فرانسوي بيرون كشيدند و موضوع را به ژاندارمري محل اطلاع دادند. ژاندارمري قربانعلي حسين نژاد را دستگير و براي بازجويي به مقر خود منتقل كرد. كمي بعد مصطفي محمدي و دخترش نيز در حال فرار دستگير و مورد بازجويي قرار گرفتند. پس از احراز هويت و سوابق و اتمام بازجوييها و تشكيل پرونده، مزدوران توسط ماموران ژاندارمري و پليس از منطقه اخراج شدند و پيگرد قانوني آنها ادامه دارد.
مزدور قربانعلي حسين نژاد كه بسيار ترسيده بود بلادرنگ در ژاندارمري اعتراف كرد كه شخصاً تقصيري نداشته و سفارت رژيم ايران در فرانسه، او را با مصطفي محمدي و دخترش به اين ماموريت فرستاده است. وي در اظهاراتش كه بر روي نوار با صداي خودش ضبط شده گفت سرپل اطلاعات رژيم در سفارت ايران در فرانسه از طريق يك مامور اطلاعات به نام حميد عبادي با شماره تلفن هاي 0033758030701 و 0033140697959 اين ماموريت را به وي داده است و جهانگير شادانلو (مامور افشا شده اطلاعات در پاريس) را بهمراه آنها براي كرايه خودرو فرستاده است. وي افزود محمد حسين سبحاني از سرپل اطلاعات در آلمان هر ماه به پاريس مي آيد و از طرف وزارت اطلاعات به شماري از مزدوران از جمله خود او( قربانعلي حسين نژاد) ماهيانه 500 يورو مي پردازد.
محمد حسين سبحاني همان مزدوريست كه از 13 سال پيش از تهران توسط وزارت اطلاعات به آلمان فرستاده شد و در همان زمان توسط مقاومت ايران افشا گرديد.

3-از اين پيشتر، در روز 22 خرداد، يعني شب قبل از برگزاري گردهمايي بزرگ پاريس مزدور مصطفي محمدي به همراه دخترش و يك فرد آفريقايي به نام فابريس دولاند كه مدعي تابعيت فرانسوي و وكالت مزدور محمدي بود به اور سور اواز مقر شوراي ملي مقاومت آمد كه ژاندارمري آنها را دستگير و از محل اخراج كردند. در تحقيقات بعدي روشن شد كه فرد آفريقايي الاصل وكيل يكي از همدستان حامدي كوليبالي تروريستي است كه در 9 ژانويه 2015 افراد يك اغذيه فروشي در پاريس را به گروگان گرفت و شماري از آنان را به قتل رساند. اين فرد (دولاند) يك حامي شناخته شده بشار اسد است كه در تظاهرات بنفع او شركت نموده و بيانيه هاي حمايت از او را امضاء مي كند. وي از 6 تا 13 اكتبر 2013 بهمراه چندتن از همپالكي هايش به دمشق سفر كرد و توسط دژخيمان حكومت اسد توجيه شد.
4-روز 28خرداد يك سايت اطلاعات آخوندها متعلق به مزدور عيسي آزاده كه مقاومت ايران از اين پيشتر ماموريت ابلاغ شده او در تهران را فاش كرده بود، از ملاقات مزدور مصطفي محمدي با برنارد پوانيان مامور به خدمت در نزد رييس جمهور فرانسه (Chargé de Mission auprès du président de la République ) خبر داد و عكسي از اين ملاقات منتشر كرد. متعاقبا روشن شد كه يك تاجر ايراني مقيم فرانسه كه براي رژيم آخوندي دلالي ميكند و تابعيت فرانسوي هم دارد و7 ماه پيش در 25 دسامبر 2014 با تاجران فرانسوي به تهران رفته است، به درخواست وزارت اطلاعات مزدور مصطفي محمدي را با خود به نزد برنارد پوانيان برده تا ضمن تكرار دعاوي دروغ عليه مجاهدين مدعي شود خانم سميه محمدي دختر وي توسط سازمان مجاهدين بزور در كمپ اشرف و سپس ليبرتي به اجبار نگه داشته شده است. هدف وزارت اطلاعات اين بود كه با انتشار عكس اين ملاقات به مزدور سوخته و 100بار مصرف شده اش در فرانسه اعتبار بدهد و شانس موفقيت توطئه خود عليه مقاومت ايران را افزايش دهد.
5-پس از انتشار خبر اين ملاقات در سايت وزارت اطلاعات و اطلاع آقاي پوانيان از ماهيت اين مزدور وي در پاسخ به نامه آقاي مهدي ابريشمچي مسئول كميسيون صلح در شوراي ملي مقاومت نوشت اين فرد ( مصطفي محمدي) او را مورد سوء استفاده قرار داده واو ديگر نميخواهد خود را وارد اين ماجرا كند.
آقاي پوانيان همچنين به يك شخصيت فرانسوي در اين خصوص نوشت” يك دوست از استان برست .... خواستار ديدار با من در اليزه ميشود. البته كه مشكلي در اين نيست. دو روز قبل ، از من در خواست ميكند كه اگر ميتواند همراه دوستي بيايد كه مليت كانادايي دارد و شغلش بنايي است و اصليتش ايراني است و يك دخترش كه در يك كمپ در عراق است مشكلاتي دارد، من هم مشكلي نديدم كه بيايد. او زندگي اش را براي من تعريف كرد. من گوش دادم. همين و بس. همانگونه كه شما مرا مطلع كرديد ، من به آن دوست اطلاع دادم كه او هم بسيار متعجب شد. ما دو نفر مورد سوء استفاده قرار گرفتيم. بار ديگر بدام اين فرد دو رو كه ظاهرش اعتماد بر انگيز بود نخواهم افتاد”.
هافينگتون پست 6 ژوئيه (15 تير 94) در مقاله اي به قلم ايوبونه در همين رابطه نوشت « سرويس اطلاعاتي رژيم (ايران) استراتژي خود را تغيير داده و تلاش ميكند كه منتخبيني و يا نزديكان حكومت را يارگيري كند...واواك اخيرا به يك مشاور رياست جمهوري بواسطه يك مأمور كه خود را يك قرباني سازمان مجاهدين خلق ايران معرفي ميكرد نزديك شده است، در حالي كه دختر اين مأمور در درون اين سازمان فعاليت ميكند و در حال حاضر در كمپي كه به طور مسخره «ليبرتي» ناميده ميشود و عراق تحت كنترل ايران 2500 پناهنده سياسي بدون دفاع را در شرايط شرم آورد نگاه داشته است، زندگي ميكند. اما مقام اليزه بعد از اطلاع از ماهيت اين فرد گفت كه مورد سوء استفاده قرار گرفته است. اين مأمور فردي بنام مصطفي محمدي كه دادگاه كانادا ادعايش در مورد دخترش را رد كرده است و فرماندهان آمريكايي در عراق نقاب از چهره او برداشته اند مدت دو سال به فشارهايي كه اين پناهندگان توسط 320 بلندگو روز و شب متحمل شدند شركت داشته است، از اين بلندگوها شعار و تهديد پخش ميشده است. و حالا جرأت ميكند كه خود را قرباني قربانيان خود معرفي كند. اين مقام اليزه متوجه سوء استفاده اين فرد شد. ولي مهمتر، اين امر نشان دهنده شيوه هاي واواك است كه حتي از شخصيتهاي و سمبلهاي جمهوري فرانسه حاضر است سوء استفاده كند تا آنها را براي اهدافي كه خلاف سياست ما است و براي خنثي كردن تنها سازماني كه ميتواند شواهد دورويي تهران را برملا سازد، مورد استفاده قرار دهد».
6-سايتهاي وزارت اطلاعات روز 29 خرداد 94 به نقل از مصطفي محمدي نوشتند ”آمده ام تا اور را بر سرتان آوار کنم، خاک اور را همچون اشرف قبرستان جنايتکاران خواهم ساخت من مصطفى محمدى که اشرف را گورستان مجاهدين ساختم اور را گورستان خواهم نمود”.
مصطفي محمدي و قربانعلي حسين نژاد در روز 19 تير ماه نيز دزدانه به اور سور اواز رفته و ضمن ايجاد مزاحمت براي مردم محل چند دقيقه به بهانه توزيع اطلاعيه عليه مجاهدين به شناسايي پرداخته و سپس از ترس دستگيري از محل گريخته بودند. متعاقبا سايت هاي وزارت اطلاعات به نقل از مزدور مصطفي محمدي با انتشار مجدد همان عكس برنارد پوانيان نوشتند” من هر روز همه جا و در هر نقطه فرانسه هستم و با مقامات ديدار ميكنم وساكت نيستم” !
شايان يادآوريست كه مزدور مصطفي محمدي كه سالها است در خدمت اطلاعات ملايان قرار دارد از 11 سال پيش به شكنجه رواني دخترش مجاهد خلق سميه محمدي و ديگر مجاهدان اشرف پرداخت. وي يكي از گردانندگان كارزار شكنجه رواني با 320 بلندگو در سالهاي 1388 تا 1390 بود. عكس ها و كليپ هاي عربده كشي هاي او در مقابل اشرف و تهديد به كشن مجاهدين و به آتش كشيدن اشرف بارها از تلويزيون ملي ايران سيماي آزادي پخش شده است. او به فرموده و ابلهانه ميخواهد همان سناريوي جنايتكارانه را در پاريس پياده كند. او عليرغم اينكه سيتي زن كانادا است قبل از رفتن به عراق به تهران رفته و در آنجا توسط وزارت اطلاعات نسبت به ماموريت توجيه شد. جالب اين كه ويزاي عراق را هم از تهران دريافت كرده است. كليشه پاسپورت كانادايي او و كليشه دو ويزاي عراق كه توسط سفارت عراق در تهران، يكي در تاريخ 21 اكتبر 2007 و ديگري در 23 نوامبر 2008 همراه با مهرهاي ورود و اقامت وي در عراق ضميمه است.
مزدور مزبور به نحو مضحكي مدعي بود سازمان مجاهدين خلق ايران خانم سميه محمدي را كه اكنون 35 سال دارد به اجبار در اشرف و سپس در ليبرتي نگه داشته است. مقامات آمريكايي و نمايندگان سفارت كانادا بارها در اشرف با سميه محمدي ديدار و بطلان اراجيف اين مزدور را تحقيق و تاييد كردند . خانم سميه محمدي در پاييز سال گذشته كتابي تحت عنوان ”پاياني بر داستان يك توطئه، حقيقت زيباي مقاومت و آزادي” در باره جنگ رواني تحت پوش خانواده در 230 صفحه منتشر كرد كه در آن جزئيات توطئه هاي اطلاعات آخوندي از طريق مصطفي محمدي و شكنجه رواني 11 ساله كه بر او و ديگر ساكنان اشرف تحميل كرده برملا شده است. اين كتاب به انگليسي هم ترجمه شده و در نشاني زير در دسترس علاقمندان است
در همين كتاب سميه محمدي شرح ميدهد كه چگونه اطلاعات و سفارت رژيم آخوندي در عراق مصطفي محمدي را براي طرح يك شكايت عليه 3 تن از مسئولان مجاهدين به اتهام نگه داشتن اجباري او در اشرف، به كار گرفتند . سپس پاي قضاييه عراق به ميان كشيده شد و نهايتاً قاضي عراقي كه با هيأت تحقيق به اشرف آمده بود، در رأي خود در 12 فوريه 2008 نوشت” اظهارات خانم سميه محمدي شنيده و ثبت شد و در اين اظهارات مسجل شدكه( بر خلاف ادعاي مصطفي محمدي) او دزديده نشده و اقامت او در اشرف مبتني بر خواست خود اوست و او يك عضو سازمان مجاهدين است“. قاضي تصريح كرد ” آنچه در شكايت توسط والدينش ابراز شده حقيقت ندارد و بي اعتبار است. مسجل شد كه اين اتهامات پايه قانوني ندارد”. اين سند علاوه بر قاضي توسط نمايندگان قانوني دولت عراق امضاء شده است ومتعاقبا دادگاه مركزي جنايي بغداد نيز در 28 فوريه 2008 حكم كرد كه ” دادگاه تصميم گرفت ... شكايت مطرح شده در باره سميه محمدي را باطل كند”
مجاهد خلق سميه محمدي پس از اطلاع از آنچه مصطفي محمدي و همدستانش در هفته هاي اخير در فرانسه انجام داده بودند، در يك استشهاد رسمي همراه با نامه هاي توضيحي خطاب به سفير فرانسه در عراق و برنارد پوانيان و كميسر عالي حقوق بشر و كميسر عالي پناهندگان ملل متحد، آنها را در جريان جزييات و سوابق امر قرار داد و براي هر گونه توضيح حضوري در ليبرتي يا سفارت فرانسه در بغداد اعلام آمادگي كرد.
كميسيون امنيت و ضد تروريزم شورا، ضمن هشدار به مقامات و دستگاههاي ذيربط فرانسوي براي جلوگيري از نفوذ و سوء استفاده عوامل اطلاعات و نيروي تروريستي قدس، براساس مصوبه آوريل 1997 شوراي اتحاديه اروپا، خواستار اخراج ماموران اطلاعات آخوندي مانند مصطفي محمدي از خاك فرانسه مي باشد. بدون ترديد حضور ماموران اعزامي اطلاعات آخوندي و نيروي تروريستي قدس سابقه خونين و جنايتكارانه آنها در اشرف، امنيت فرانسه و همچنين امنيت و آرامش پناهندگان ايراني را به خطر مي اندازد.
شوراي ملي مقاومت ايران
كمسيون امنيت و ضد تروريسم
22 تير 1394 (13 ژوئيه 2015)

كليشه پاسپورت مزدور مصطفي محمدي و ويزاهاي صادر شده در تهران براي رفتن به عراق



مريم رجوي: دور زدن 6قطعنامه شوراي امنيت و يك توافق بدون امضا راه فريب كاري ملايان و دستيابي به بمب اتمي را نمي بندد اما زهر اتمي و عقب نشيني خامنه اي از خط قرمزهايش هژموني او را در هم مي شكند و تماميت رژيم را متزلزل ميكند

خانم مريم رجوي رئيس جمهور برگزيده مقاومت ايران توافق اتمي بين رژيم آخوندها و كشورهاي 5+1 را برغم همه كمبودها و امتيازهاي ناموجهي كه در آن به رژيم ملايان داده شده است، يك عقب نشيني تحميلي و نقض خط قرمزهاي اعلام شده از سوي خامنه اي توصيف كرد كه در 12سال گذشته بارها و از جمله در هفته هاي اخير مكررا بر آن پا فشاري كرده بود.
خانم رجوي تصريح كرد كه دور زدن 6قطعنامه شوراي امنيت و يك توافق بدون امضا كه الزامات يك معاهده رسمي بين المللي را ندارد، البته راه فريبكاري ملايان و دستيابي آنها به بمب اتمي را نمي بندد. با اين همه همين ميزان عقب نشيني،  هژموني خامنه اي را همچنان كه مقاومت ايران از قبل خاطرنشان كرده است، در هم مي شكند و تماميت فاشيسم ديني را تضعيف و متزلزل ميكند. 
اين عقب نشيني كه كارگزاران نظام از آن به عنوان جام زهر اتمي نام مي برند، ناگزير به تشديد جنگ قدرت در رأس رژيم و  بر هم خوردن تعادل دروني آن عليه ولي فقيه فرتوت راه مي برد. جنگ قدرت در راس رژيم به تمامي سطوح آن تسري پيدا ميكند. از اينرو مضمون و ساختار توافق مزبور را به اختصار مي توان «باخت-باخت» توصيف كرد.
خانم رجوي با يادآوري اين حقيقت كه مقاومت ايران، نخستين افشاگر پروژه ها و مراكز و پنهان كاريهاي اتمي رژيم طي سه دهه گذشته بوده است، افزود: تن دادن خامنه اي و رژيمش به همين توافق نيز از  وضعيت انفجاري جامعه ايران، آثار فرساينده تحريمها، بن بست سياست رژيم در منطقه و همچنين نگراني آن از تشديد شرايط توافق نامه از سوي كنگره آمريكاست.
خانم رجوي با توجه به وضعيت بغايت شكننده و بحراني رژيم ملايان تاكيد كرد: اگر كشورهاي 1+5 قاطعيت بخرج مي دادند رژيم ايران هيچ چاره اي جز عقب نشيني كامل و دست كشيدن دائمي از تلاش براي دستيابي به بمب اتمي و مشخصاً دست برداشتن از هرگونه غني سازي و تعطيل كامل پروژه هاي بمب سازي نداشت. اكنون هم بايد با قاطعيت بر روي عدم دخالت و خلع يد از رژيم در سراسر منطقه خاور ميانه پافشاري كنند و اين ضرورت را بعنوان يك اصل بنيادين وارد هر گونه توافقي بنمايند در غير اين صورت هر كشوري دراين منطقه پر جنگ و آشوب حق دارد خواستار تمام امتيازاتي شود كه به رژيم آخوندها داده شده است و اين حاصلي جز تشديد مسابقه فاجعه بار اتمي در اين قسمت از جهان ندارد.
نكته مهم ديگر اينست كه پولهاي نقدي كه به جيب رژيم ريخته مي شود بايد تحت كنترل شديد سازمان ملل صرف نيازمندي هاي مبرم مردم ايران بويژه حقوق اندك و پرداخت نشده كارگران و معلمان و پرستاران و تامين غذا و دارو براي توده مردم شود در غير اين صورت خامنه اي پولها را كماكان در چارچوب سياست صدور تروريسم و  ارتجاع به سوريه و يمن و لبنان سرازير مي كند و قبل از همه، جيب پاسداران نظام را پُر تر از هميشه مي كند .
اين حق مردم ايران است كه مي خواهند بدانند از توافقي كه رئيس جمهور رژيم مي گفت آب و نان و محيط زيست هم مشروط و موكول به آن است، به آنها چه مي رسد؟براستي توافقي كه حقوق بشر مردم ايران را ناديده بگيرد و بر آن تاكيد و تصريح نكند، تنها مشوق سركوب و اعدامهاي بي وقفه از جانب اين رژيم، لگد مال كردن حقوق مردم ايران و زير پا گذاشتن اعلاميه جهاني حقوق بشر و منشور ملل متحد است .
خانم رجوي خطاب به مردم ايران كه قربانيان اصلي برنامه شوم اتمي رژيم ولايت فقيه با صدها ميليارد دلار هزينه صرفاً بخاطر تضمين بقاي اين رژيم بر مسند قدرت بوده اند و اكثريت عظيم آنها در زير خط فقر بسر مي برند، يادآوري كرد: زمان حسابرسي از اين رژيم ضد ايراني و بپا خاستن براي سرنگوني حاكميت نامشروع آخوندي و برپايي يك ايران دمكراتيك و آزاد و غيراتمي فرا رسيده است.

دبيرخانه شوراي ملي مقاومت ايران

23 تير 1394 (14 ژوئيه 2015)

جهانگیر شادانلو، گرداننده فعالیت های وزارت اطلاعات درفرانسه

جهانگير شادانلو در سال ۱۹۸۲ به فرانسه آمد و یک شرکت تاسیساتی به نام “ARMAND

FRANCE“ در منطقه ۱۵ پاریس دایر کرده و تعمیرات ساختمانی و لوله کشی سفارت و آپارتمانهای وابسته به آن را انجام میداد. شادانلو از این شرکت هم، بعنوان محمل و پاتوق و هم، برای نفوذ در میان ایرانیان، نیز استفاده میکرد.

بقیه مطلب را در اینجا بخوانید

یکشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۴

به ياد مادر انسيه بخارايي مادر همة مجاهدين! صابر سيداحمدي - از سایت ایران افشاگر

پس از اينكه مادر به سوي فرزندانش سيدمحسن و سيدمحمد، مادرم فاطمه و پدرم سيدعلي كه بيصبرانه به دنبال آنان بود پركشيد
خاطراتم با مادر مستمر در جلوي چشمانم است و باور اينكه ديگر او را نخواهم ديد برايم بسيار سخت و سنگين بود.
با خودم گفتم چطور مي‌توانم ديني را كه برگردن من و ساير فرزندان مجاهدش، چه آناني كه مثل عموها و پدرم فرزندان مستقيم خودش بودند و چه آنان كه فرزندان عقيدتياش بشمار ميآمدند دارد را ادا كنم، ديدم حق واقعي مطلب زماني ادا خواهد شد كه هر چه بيشتر او را به بيرون از خودم بشناسانم. اين بود كه تصميم گرفتم حالا كه ديگر او نيست و تهديدي از بابت رژيم و مأمورين و عناصر خود فروخته رژيم متوجه مادر نميشود، قلم بدست گرفته و ناگفته ها كه بخشي از آن را خود شاهد بودم بيان نمايم. حقايقي كه تصوير يك مادر مجاهد و عاشق نه فقط عاشق فرزندان خود بلكه عاشق همة مجاهدين و بخصوص رهبري سازمان را به نمايش ميگذارد
البته بعد از فوت مادر اولين چيزي كه به ذهنم زد رهبري بود كه بيش از هركس ديگري از اين فقدان متأثر خواهند شد چرا كه ارزش اين مادران واين پدران مجاهد را بيش از هر كسي مسعود و مريم هستند كه ميدانند.
به همين خاطر است كه ما مجاهدين هميشه ميگوييم خون همه شهيدان مان دراين 50 سال از جمله دو عموي من و خون دائي و مادرم و خون پدرم و خون صباها و نسترنها، خون ياسرها و سعيدها و رحمانها و رنج همه اسيرانمان در زندانها و سياهچالهاي اين رژيم و رنج و درد تمامي خانوادههاي اين شهيدان از جمله مادر بزرگ من، در تو گره ميخورد رجوي قهرمان، كسي كه صاحب همه اين خونها و اين درد و رنجها ميباشي، كسي كه همه چيز را به جان خود خريدي تا كسي نتواند نگاهي چپ به ما داشته باشد، كسي كه به ما هويت انساني بخشيدي تا اينكه بتوانيم خونخواه و حافظ خون شهيدانمان باشيم، به ابي انت و امي… 
به هر حال نميدانستم كه از كجا شروع كنم و اين را هم خوب ميدانستم كه تمام زندگي من تنها بخش بسيار ناچيزي از زندگي سراسر مبارزه و رنج و ملالتهاي اين مادر مجاهد را در بر ميگيرد و طبعاً نميتوانم كه تصوير واقعي از شخصيت اين مادر گرانقدر را ارائه دهم. از اينرو از عمويم سيدحسين كه افتخار اين را دارم كه در خط مقدم مقاومت در ليبرتي در كنار هم حضور داريم خواستم كه در اين امر به من كمك كند و كمبودهاي مرا پر نمايد.

ديدار از اشرف، تحقق يك آرزو!
بدون شك ديدار مادر از اشرف در آذرماه83 كه براي ديدن فرزندان مجاهدش با پذيرش ريسك دستگيري و اذيت و آزارهاي وزارت اطلاعات به اشرف آمده بود بزرگترين آرزوي مادر بود كه محقق شد! وقتي كه وارد اشرف شد، من، پدرم سيدعلي، و عمويم سيدحسين به ديدارش شتافته و او را در آغوش گرفتيم و به هتل ايران برديم. مادر يك هفته در اشرف ماند و ما در تمام اين مدت تمام وقت نزد او بوديم هر روز مادر را به تمامي اماكن اشرف ميبرديم. بطور معمول هر كس به اشرف ميآمد (كه در آن روزها كم نبودند) ابتدا به موزه و سپس به مزار شهيدان ميبرديم. من هم طبق معمول همين كار را كردم. او سابقه طولاني درد سياتيك داشت و اين مشكل اساساً راه رفتن را براي او دردناك كرده بود ولي وقتي ميخواستيم او را به موزه ببريم مادر رو به سيدحسين كرد و گفت ميخواهم يكدست لباس نظامي خواهران را به من بدهيد كه سيدحسين هم برايش تهيه كرد او لباس را پوشيد و شروع كرد به رژه رفتن! سيدحسين گفت: «حاج خانم مگر پاهايت درد نميكند؟ چرا اين كار را ميكني» اما مادر گويي كه جوان شده باشد ميخنديد و ميگفت «من هم يك رزمنده هستم هرچند مثل شما جوان نيستم» و بعد از آن تا زماني كه دراشرف بود همين لباس فرم نظامي خواهران را به تن داشت و آنروز هم با همين لباس به موزه و سپس به مزار رفتيم.

وقتي مادر را به موزه ميبرديم ساك عموي شهيدم سيدمحمد كه پس از قتل عام سال67 از زندان گرفته بود را به همراه يك كاردستي كه محمد در زندان درست كرده بود براي هديه كردن به موزة شهيدان آورد. مادر در اين باره گفت من در تمام اين ساليان وسائل محمد را مثل چشمم نگهداري كردم تا بتوانم روزي به دست سازمان برسانم و حالا خدا را شكر ميكنم كه به آرزويم رسيدم و ساك و محتويات آن را به موزه تقديم كرد. مادر در اين باره برايمان توضيح داد كه با چه مشكلاتي اين وسائل را با خود آورده چون مجبور بود براي اينكه رژيم بو نبرند و به دست 
آنان نيفتند مشكلاتي را به جان بخرد. مادر در موزه بشدت تحت تأثير قرار گرفته بود و از اينكه ميديد با چه دقت و وسواسي يادگارهاي شهيدان نگهداري ميشود غرق در سپاسگذاري بود و با وسواس، مدت طولاني به تماشاي موزه پرداخت و براي همه دعاكرد.
پس از موزه او را به مزار شهيدان برديم و از آنجايي‌كه ميدانستم كه او در مزار شهيدان به آرامش ميرسد ساعتها در مزار مانديم و مادر با دست عكسهاي تك به تك شهيدان را تا به آخر تميز و زيارت كرد و در انتها وقتي او را نزد مزار مادر عضدانلو بردم و توضيح دادم كه اينجا مزار مادر خواهر مريم است او همانجا نشست و گفت من نميخواهم برگردم و ميخواهم همينجا در اشرف بمانم و پس از مرگم در كنار مادر عضدانلو دفن شوم! و ساعتها در آنجا ماند و تنها وقتي كه ديگر هوا تاريك شد با اصرار سيدعلي قبول كرد و با هم به هتل ايران برگشتيم. مادر در تمام مدتي كه در اشرف بود بيشتر دوست داشت ما از كارهاي سازمان برايش تعريف كنيم و در اشرف او را بگردانيم تا سازندگيها و نوآوريهايي صورت گرفته را ببيند، بطور خاص چند بار براي ديدن موزه شهيدان و مسجد فاطمه الزهرا كه به تازگي ساخت آن تمام شده بود رفت و از اين كار سير نميشد.

هنگام ترك اشرف، در وقت خداحافظي وقتي سوار ميني بوسي شده بود تا برود، قبل از حركت با صداي بلند سيدحسين را صدا كرد كه به نزدش برود. سيدحسين دررابطه با آن لحظات كه در خلوت با مادر داشت ميگويد: «وقتي وارد ميني بوس شدم ابتدا مرا بوسيد و گفت: ” مادر جان اين را بدان كه من قلبم را در اشرف در آن اتاقي كه در هتل مستقر بودم، باقي گذاشته ام و ايكاش ميشد كه اينجا بمانم و هر روز به مزار شهيدان بروم“! بعد بغض گلويش را گرفت و در حاليكه اشك آرام آرام بر گونه هايش ميلغزيد خداحافظي كرد و رفت...! و من در حالي كه از اين ميزان درك ايدئولوژيك مادر در حيرت بودم چشمة جديدي از پيوند و وحدت ”مادر مجاهد” را با آرمان آزاديخواهانة فرزندانش بچشم ديدم كه چگونه از هر فرصتي حداكثر استفاده را ميكرد تا اندوخته هاي خود را براي بازگشت به ايران بيشتر و بيشتر كرده و با دست پر به داخل كشور بازگردد و من نيز خدا را بخاطر وجود چنين مادري شكر كردم».
خروشي در اين سوي زندانهاي شاه و شيخ!
به واقع مادر بيش از بيست و چند سال همزمان با رزم فرزندانش در زندان در اين سوي ديوار نيز ميرزميد. اين داستان از اواسط دهة پنجاه شمسي كه پدرم سيدعلي در زمان شاه دستگير و روانه زندان شد آغاز گرديد. من در آن زمان به دنيا نيامده بودم از اينرو در اين قسمت به نقل خاطرات عمويم حسين ميپردازم او ميگويد: «در زمان شاه هفت ساله بودم كه برادر بزرگترم، مجاهد شهيد سيدعلي سيد احمدي دستگير و روانة زندان شد. بدون كمترين مبالغه اين دستگيري فقط رزم برادرم نبود بلكه مادر نيز وارد صحنة مبارزه در اين سوي ديوار شد. تقريبا هفته يي يكبار با مادرم براي ملاقات سيدعلي به زندان قصر ميرفتيم و اينكار بارها و بارها تكرار شد، مادر كه براستي خودش را مادر همه مجاهدين و مبارزين ميدانست از همان ابتداي ملاقات به همه جاي راهروي ملاقات كه بوسيله دو رشته نرده با فاصله چند متر از هم جدا مي‌شد و ملاقات كنندگان ميبايستي از پشت نردهها با هم ملاقات نمايند سركشي ميكرد و با همه زندانيان صحبت ميكرد و چنان با آنها صميمي ميشد كه گويي دارد با فرزند خود ملاقات و صحبت ميكند. البته مادر آنزمان شناختي كاملي ازمجاهدين نداشت، ولي درهمين رفت و آمدها به زندان و ديدن مجاهدينِ در بند و از طريق ارتباطي كه با خانوادة ساير زندانيان بر قرار كرد با مجاهدين آشنا و عاشق آنها شد.
بعداز انقلاب ضد سلطنتي مادر به ستاد مركزي سازمان در خيابان انزلي آمد و براي كمك، بصورت دائم در ستاد انزلي مستقر شد و بصورت حرفهيي وارد فعاليت گرديد، درتظاهرات سازمان، مادر همواره پيش قدم بود. او ميگفت: ”مجاهدين تنها كساني هستند كه آدم پاكي را بجز اعمالشان ازچهره هايشان هم ميتواند ببيند و تشخيص دهد“. يادم هست بعد از اينكه ستاد انزلي توسط پاسداران و دژخيمان خميني اشغال شد ما هنوز در ستاد مستقر بوديم، در زير زمين ستاد انبوهي امكانات مجاهدين وجود داشت كه پاسداران درب آنرا پلمپ كرده بودند. آن ايام هم‌زمان بود با آغاز جنگ ضد ميهني خميني و حملات هوايي مستمر و روزانه. يك شب وقتي آژير حملة هوايي كشيده شد، مادر فرصت را شكار كرد، دست مرا كشيد و به سمت زير زمين برد،
گفتم چكار ميكني گفت: ”مادر پلمپ درب را بازكن و بايد سريع وارد زير زمين بشويم و تمام امكانات را خارج كنيم“ و اين كار را انجام داديم، ظرف يكساعت هرآنچه كه بايد خارج ميشد و در اولويت بود را مادر با آدرسهايي كه از قبل آماده داشت خارج كرد و به محل خود رسانيد، وقتي نيروهاي سپاه متوجه اين اقدام مادر شدند مادر را دستگيركردند، ولي مادر شجاعانه و با اين محمل كه درحمله هوايي ناچار بوديم وارد زير زمين بشويم، به آنان تهاجم كرد و گفت ميخواهيد ما در زير بمباران كشته بشويم؟! تا اينكه آنها درنهايت مجبور شدند كه مادر را آزاد كنند و مسأله به بهترين صورت حل و فصل شد
كمتر از دو سال پس از پيروزي انقلاب در سال 59 محسن يكي از برادرانم دستگير شد به اين ترتيب در حالي‌كه هنوز در بهار آزادي بوديم باز پاي مادر به زندانها باز گرديد با اين تفاوت كه اين بار شيخ بود كه فرزندان مجاهد و انقلابي مردم را به اسارت گرفته بود. چند سال بعد برادر ديگرم محمد نيز به دليل ارتباطاتي كه با پدرم در خارج داشت دستگير و روانه زندان شد از اين پس مادر همزمان بايد به دو زندان كه در اغلب موارد از هم جدا بود برود و من نيز در همة موارد مادر را براي ملاقات همراهي ميكردم. اين داستان تا تابستان سال 67 ادامه داشت. در آن تابستان خونين كه خميني فرمان قتل زندانيان مجاهد
 را صادر كرد برادرانم محسن و محمد هر دو در زندان گوهردشت به فاصلة چند روز تنها به دليل پايداري و ايستادگي بر سر اصول سربدار شدند. در مورد برادرم محسن بايد بگويم او در حالي‌كه در همان بيدادگاههاي رژيم به يك سال زندان محكوم شده بود اما تا سال67 به مدت شش سال بقول زندانيان سياسي ملي كشي ميكرد و عاقبت سرفرازانه به شهادت رسيد.

يادم هست سال 59 برادرم محسن از مادر خواست كه به هرترتيب كه شده يك ملاقات حضوري بگيرد تا مرا براي ملاقات نزد او بفرستند، مادر نيز همين كار را كرد. از آنجا كه به مادر ملاقات حضوري نمي‌دادند، به من بدليل سن و سال كمي كه داشتم ملاقات حضوري دادند، اين اولين و آخرين باري بود كه برادرم محسن را درآغوش كشيدم موقع بوسيدن گونه هايش، او به من گفت: ”به مامان بگو سيد پيش ماست“، پرسيدم: ”داداش سيد كيه؟“ يادداشتي توي جيبم گذاشت و گفت: ”اين را به مامان بده، مامان ميدونه“ بعدها فهميدم كه منظورش از”سيد“ محمدرضا سعادتي شهيد بوده و اين را ”مادر” برايم توضيح داد». 
مادر، پدر، خواهر و برادر!
تا زماني كه عمويم سيدحسين كوچكترين فرزند مادر هنوز به اشرف نرفته بود و ساير فاميل در خانه و حول و حوش ما بودند هيچگاه احساس تنهايي نداشتم. ولي از زماني كه حسين به منطقه آمد و عمه ام به خانه اش بازگشت و خاله ها و يكي از دائي ها يم از كشور خارج شدند، آنوقت بود كه دچار لحظه شدم كه چرا دنياي من با بقيه فرق دارد؟ همه يك جور هستند و من يك جور ديگر! به مدرسه كه ميرفتم هميشه دچار اين لحظه ميشدم كه چرا سن مادر من از بقيه مادرها بيشتر است و ...
اينها را از اين بابت ميگويم كه بدانيد مادر بزرگ در اين ساليان براي من چه ها كه نكرد و اينكه نگذاشت حتي ذرهيي ذهنم درگير اين موضوعات بشود و يك تنه همه مسائل را برايم حل ميكرد و نگذاشت كه هيچ وقت احساس كمبودي در اين باره و بقيه زمينه هاي ديگر داشته باشم.
در سال 67 كه من هفت سال بيشتر نداشتم در جريان هولناكترين جنايت درتاريخ معاصر ايران يعني قتل عام 30 هزار زنداني سياسي، دو تن از عموهايم سيدمحسن و سيدمحمد را در زندان به دار آويختند كه فكر ميكنم سختترين دوراني بود كه من و مادر در كنار هم از آن عبور كرديم، از گرفتن وسايل تا اجراي مراسم براي آنها، تا برخورد با قاتلان پسرانش همه، و همه چيزِ آن دوران براي من آموزنده بود كه فقط آن صحنه ها و لحظات را ميتوانم با بعد از شنيدن خبر شهادت پدرم سيدعلي در 10شهريورماه92 مقايسه كنم و تازه ميفهميدم كه مادر عجب سينة فراخي داشت كه همه چيز را در خود حفظ ميكرد.
از يك سو اجازده نداد تا قاتلين فرزندانش حتي يك قطره اشك او را ببينند و از اين بابت هميشه به خود ميباليد و همواره با افتخار از آن ياد ميكرد، از سوي ديگر ميبايستي براي بقيه خانواده مرحم دردها يشان ميبود و به آنها روحيه ميداد
بعد از تمامي اين جريانها يك روز سراغ مادر رفتم، از او همين موضوع را پرسيدم كه در جواب به من گفت «وقتي كه كمي بزرگتر شدي برايت مي‌گويم الان كارت را بكن...»! هرچه قدر كه اصرار كردم به من جواب نداد تا بعد از اينكه10 ساله شدم به سراغش رفتم و گفتم بچه ها مرا از اين بابت اذيت ميكنند گفت «اشكالي ندارد بچه هستند
 بعد خودشان ميفهمند كه اشتباه كردند» گفتم چه چيزي را از من پنهان ميكني... ديگر طاقت نياورد و گفت: بنشين تا برايت بگويم.

مادر گفت «پسر جان مادر، دائي و عموها يت را همين آخوندها كه ميبيني كشته اند و پدرت را هم آواره كرده اند..» ميان صحبتش پريدم و گفتم پس تو كيِ من هستي؟ گفت من مادر، پدر، برادر و خواهر تو هستم گفتم اگر تو را هم مثل بقيه بكشند من چه كار كنم؟ در حالي‌كه اشك در چشمانش حلقه زده بود لبخندي زد و گفت: «پسرجان! اين آخوندها آنقدر از من ميترسند كه جرأت چنين كاري را ندارند». واقعاً درست ميگفت و اين را اگر چه از همان ساليان كودكي بچشم ميديدم اما سالها بعد فهميدم كه چرا؟ آخوندهايي كه حاكميت خود را بر ظلم و بيداد استوار كردهاند از همة مادران شهيدان وحشت دارند. در ادامه مرا در آغوش گرفت و گفت وقتي كه تو را بعد از 5 سال دربدري پشت درِ زندانهاي اوين و قزلحصار و گوهردشت و يتيم خانه ها، بالاخره پيدا كردم به خدا قول دادم كه هر چيزي را كه دارم برايت بگذارم هر كاري را كه براي بچه هاي ديگرم نكردم براي تو چند برابر انجام بدهم... اين طور بود كه فهميدم مادر چه كاري كرد و چه چيزهايي را كه پشت سر نگذاشت. واقعا درود بر تو مادر مجاهد، هر كاري كه از دستت بر ميآمد برايم كردي.
مرزبندي مادر با خائنين و توابين 
يادم هست چند سالي بود كه مادربزرگ از درد كمر رنج ميبرد تا اينكه در سال 73 با فشار خانواده قبول كرد كه به بيمارستان رفته و تحت عمل جراحي قرار بگيرد. مدتي پس از عمل، مادر همچنان در بيمارستان بسر ميبرد. در همين دوران بود كه متوجه شدم كه دو زن بطور مستمر و گاهاً روزانه به خانه و سپس در بيمارستان به ديدار مادر آمده و آنقدر قربون صدقه مادر ميرفتند كه من از اين ميزان نزديكي مانده بودم كه رابطة آنها با مادر چيست؟ 
اين ماجرا براي مدتي حدود يكماه ادامه داشت تا اينكه يك روز متوجه غيبت آنان شدم از روي كنجكاوي رو به مادر پرسيدم امروز دوستا نت نيامدند يا من متوجه نشدم؟ كه مادر با لحني كه حاكي از نفرت! از آن دو نفر بود در پاسخ گفت: «كي؟ آن توابهاي خائن را ميگويي اينبار ديگر دكشان كردم تا بروند پي كارشان...»! من كه اصلاً انتظار چنين واكنشي از سوي مادر نسبت به آن دو را نداشتم و از طرفي معني كلماتي كه براي آنها به كار برد را نميدانستم از مادر پرسيدم تواب يعني چه؟ دكشان كردم يعني چه؟ مگر آنها دوست تو نبودند؟ مادر كه متوجه گيج شدن من شده بود رو به من كرد و گفت «بشين تا برايت بگويم...!». اين را هم بگويم كه مادر معمولا وقتي زمان پاسخ دادن به پرسشهاي بي پايان من فرا ميرسيد به من ميگفت بنشينم و با محبت مادرانه بطور كامل برايم توضيح ميداد من هم به تجربه فهميده بودم كه هرگاه مادر مي‌گويد «بنشين تا برايت بگويم»! بايد منتظر شنيدن يك واقعة مهم باشم! براي همين آنروز مشتاقانه نشستم تا برايم بگويد كه داستان از چه قرار است؟ مادر گفت: «پسرجان اين دو نفر آدمهاي درستي نيستند و از اينكه به خانه ميآمدند غرض و مرض داشتند»! گفتم يعني چه؟ او ادامه داد «اينها خائن هستند فكر ميكني براي چه براي خودشان آزادانه ميتوانستند بچرخند و به خانة ما بيايند و پاسداران هم كاري به كار آنها نداشته باشند»؟ من كه در فضاي نوجواني تقريبا از پاسخهاي مادر گيج شده و نميتوانستم رابطه بين قربون صدقه هاي آنها نسبت به مادر و واكنش تند و شديد مادر نسبت به آنان را بفهمم رو به مادر گفتم «مگر اينها از خواهران زنداني نبودند»!؟ كه با تعجب توأم با تمسخر گفت «خواهران زنداني؟! كدوم خواهر زنداني؟... خواهران زنداني مثل عموهاي تو در زندان شهيد شدند! اينها رفتند و گفتند ما غلط كرديم ما ديگر مجاهد نيستيم خواهش ميكنيم ما را آزاد كنيد رژيم هم آزادشان كرد تا آنها را مثل زالو به جان من و تو و هواداران سازمان بيندازد...». من آنروز خوب نفهميدم كه منظور مادر چه بود؟ چون هيچ تصوير روشني از مفهوم تواب و خائن نداشتم. مدتي گذشت و آنها نيز ديگر هيچگاه به خانة ما نيامدند و بنظر ميرسيد برخورد مادر آنها را كامل «دك»! كرده بود. تا اينكه يك روز وقتي در خانه تلويزيون روشن بود بطور تصادفي چشمم به تلويزيون افتاد و در كمال تعجب آن دو را در حال مصاحبه ديدم! ابتدا نميفهميدم كه آنها در تلويزيون چه ميكنند؟ به همين دليل هم كنجكاو شدم كه از موضوع سر در بياورم ازاينرو صداي تلويزيون را بلند كردم و كمي دقت كردم مطمئن شدم كه خودشان هستند و در حال دروغ پراكني عليه سازمان هستند! در آن مصاحبه حرفشان اين بود كه «ما هوادار مجاهدين هستيم و سازمان مجاهدين به ما مأموريت داد كه حرم امام رضا را منفجركنيم! و كشيشان مسيحي را هم ما كشتيم...!». در آن سن و سال حرفهاي آنها بيشتر مرا گيج كرده بود چون نميتوانستم بفهمم كه اين مسائل چه ربطي به هم دارند! از اينرو از مادر پرسيدم: موضوع چيست؟ مادر هم در حالي كه نوعي اعتماد بنفس در چهرهاش بخوبي ديده ميشد و خوشحال از اينكه توطئه يي را با موفقيت پشت سر گذاشته رو به من كرد و گفت: «بچه! براي همين مي‌گويم كه به حرف من گوش كن! نگفتم كه اينها آدمهاي درستي نيستند! بيخود كه دنبال خانوادة ما كه به هواداري از سازمان شناخته شده هستيم نبودند معلوم بود كه كاسه يي زير نيم كاسه شان هست اما حالا معلوم شد كه ميخواستند انفجار حرم را به سازمان ربط بدهند»! من كه كمكم داشت مسائل برايم روشن ميشد از مادر سئوال كردم: «از كجا تونستي بفهمي كه آنها كي هستند؟» مادر كمي مكث كرد و معلوم بود دارد فكر مي‌كند كه چه بگويد در جواب گفت: «مادرجان خوب نميتونم برات بگويم شايد تجربه! از ظاهرسازي هاشون حس كردم كه آدمهاي خوبي نيستند و نيت خوبي ندارند و نبايد اجازه بدهم كه به اين خانه تردد كنند و حالا خدا را شكر ميكنم كه درگير اين موضوع نشديم». اين ماجرا چشم و گوش مرا در همان سن و سال تا حدودي باز كرد و خيلي به اين موضوع فكر ميكردم. بعدها كه به ارتش آزاديبخش پيوستم و با توضيحاتي كه پدرم و سيدحسين عمويم دادند كامل برايم روشن شد من و مادر در بطن چه توطئه هاي از سوي وزارت اطلاعات قرار داشتيم.
خانة مادر پايگاه اعزام به اشرف
مادر براي اغلب زندانيان سياسي و هواداران سازمان در تهران شناخته شده بود. اغراق نكردم اگر بگويم كه هر مجاهدي كه در زندان با عموهايم آشنا بود پس از آزادي حداقل يكبار به خانة مادر ميآمد و از خاطراتش براي مادر ميگفت، برخي از آنان هم تقريبا در هفته روزي نبود كه به خانة ما سر نزنند و نيازهاي مادر را بر طرف نكنند. تا جايي كه به رغم سن كم تقريبا همة آنان را ميشناختم از جمله حسين فارسي، حيدر يوسفلي، اكبر صمدي و حسن ظريف از هم‌رزمان خودم در ليبرتي كه هميشه به خانه ما ميآمدند و خيلي كمككار ما بودند. فراموش نميكنم كه هر بار كه ميآمدند از همان ابتدا آستينها را بالا زده و بسياري كارهاي خانه را انجام ميدادند

بسياري از هواداران سازمان و از جمله پيكهاي سازمان براي انتقال هواداران از داخل كشور به خانة مادر تردد داشتند و از امكانات مادر براي تماس با ساير هواداران استفاده ميكردند و بواقع بايد گفت كه خانه مادر به پايگاهي براي اعزام هواداران سازمان به اشرف تبديل شده بود. من آن زمان به دليل سن كم خوب نميتوانستم متوجه فعاليتهاي مادر بشوم تردد نفرات و بعضاً ماندن آنها در خانه بيشتر از جنبة سر زدن و كمك كردن به مادر برايم معني داشت تنها زماني كه به اشرف آمدم و با عمو و پدرم صحبت كردم آنان اسراري را برايم فاش كردند كه تازه معني و مفهوم آنچه كه ميديدم روشن ميشد. براي نمونه عمويم سيدحسين داستاني را برايم تعريف كرد كه تازه چشمم به عمق فعاليت و تلاشهاي مادر براي اعزام هواداران باز شد. او گفت: «رابطه مادر با فرزندان مجاهدش ازعمق ايمان و اعتقادش به آنها ناشي ميشد البته او با همه مهربان و صميمي بود ولي مجاهدين نزد او جايگاه خاص و ويژه داشتند. در سال 66 يادم هست كه تعدادي از خواهران مجاهد كه از زندان آزاد شده بودند مطابق
معمول به مادر سر ميزدند از جمله اين خواهران مجاهد صديق فريده ونايي بود كه هر چند وقت يكبار به مادر سر ميزد ساعتها با مادر به تنهايي صحبت ميكرد،
كه من زياد در جريان صحبتهاي آنان نبودم. يك روز بطور تصادفي شاهد مكالمة آنان بودم و شنيدم كه خواهر فريده به مادر گفت: ”آيا نميخواهي حسين را هم بفرستي“؟ مادر قبول نكرد! من چون خودم هم در آنزمان به دنبال كانالي براي اعزام به منطقه بودم متوجه شدم كه منظور خواهر فريده چيست و فهميدم كه او قصد اعزام به منطقه را دارد، اما از پاسخ منفي مادر با توجه به شناختي كه از او داشتم تعجب كردم، ابتدا فكر كردم موضوع فردي است و او به اين دليل كه محسن و محمد در زندان هستند و سيدعلي هم در منطقه است ميخواهد من نزد او بمانم، به همين دليل هم نزد او رفتم بدون اينكه اشاره يي به شنيدن صحبتهايش با خواهر فريده كنم خيلي جدي و قاطع به مادر گفتم: ”من ميخواهم به منطقه بروم و انتخابم را كرده ام“ اين را هم بايد اضافه كنم كه خودش هميشه به من يادآوري ميكرد كه ”مادر دوست دارم مثل مجاهدين با من روراست باشي“ به همين دليل هم با قاطعيت به او گفتم كه انتخابم را كردم و ميخواهم به منطقه بروم. بعد از آن مادر صدايم كرد و ابتدا از سختيهاي اين راه و اينكه ممكن است دستگير شوم گفت و ادامه داد: ”اگر دستگير شوي شكنجه خواهي شد، آيا طاقت داري؟“ جواب دادم: ”بله!“ بعد ازسختي مسير رسيدن به مجاهدين گفت، كه گفتم: ”مشكلي نيست“، ازسختي هاي درعراق و اينكه مجاهدين زير آفتاب و در بيابان و چادر زندگي ميكنند برايم گفت و خلاصه همه سختي هاي مسير را در بدترين شقوق آن جلوي رويم گذاشت من كه ديگر خسته شده بودم گفتم: ”مامان تو بالاخره دوست داري من بروم يا نه؟ و مگر خودت اين همه از صداقت و درستي مجاهدين براي من نگفته يي؟“حرفم به اينجا كه رسيد، مادر لبخندي زد و گفت: ”حسين جان دوست دارم بروي ولي جانانه برو تا رو سفيد باشم“! آنجا تازه فهميدم كه مادر بر سر مجاهدين و راه و آرمان آنها با احدي حتي با كوچكترين فرزندش كه او را هم خيلي دوست ميداشت، شوخي ندارد و تا از عزمِ جزم من مطمئن نشد و همه تستهايش را نكرد، كوتاه نيامد ولي وقتي ديد من با ايمان و اعتقاد كامل چنين تصميمي را گرفته ام و حاضر به دادن قيمت آن هستم و آگاهي كامل نسبت به مسير و همه سختيهاي آن نيز دارم مرا در آغوش كشيد، بوسيد و گفت: ”برو مادر جون اصلاً به فكر ما نباش ما همه چيزمان حل و فصل است برو جايي كه محسن داداشت خيلي سفارش كرده بروي، انشاالله سالم و سلامت بروي و روزي نه چندان دور باز همه شما را ببينم“ بعد هم به سرعت مرا آماده كرد و همراه پدرم براي وصل به سازمان به منطقه فرستاد. زمانيكه به منطقه آمدم دو هفته پس از رسيدنم، از سوي مسئولين سازمان به من گفته شد با مادر تماس بگيرم و ضمن دادن خبر سلامتي و رسيدنم، به او اطلاع بدهم كه ملأ او آلوده به مزدوران رژيم است، اكيپي از نفراتي كه قرار بود از خانه مادر به اشرف اعزام شوند را متوقف كند! و او را نسبت به تهديد طرحهاي نفوذ وزارت اطلاعات هوشيار كنم، به محض اينكه زنگ زدم مادر درابتداي سلام و احوالپرسي، پيش دستي كرد و درجا گفت:”به بچه ها بگو كه من ازموضوع مطلع هستم و نفرات را نفرستادم“».
وقتي سيدحسين اين خاطراتش را برايم ميگفت تازه مشاهدات آن زمانم برايم معني پيدا ميكرد. مادر به درستي تا زماني كه من خودم متوجه نشده و از او سئوالي نميكردم و او هم به اين تشخيص نميرسيد كه وقت گفتنش باشد هيچگاه از اسرار سازمان به من نميگفت. تازه فهميدم كه چرا وزارت اطلاعات عوامل خودش را به خانة ما ميفرستاد. وزارت اطلاعات تلاش ميكرد با فرستادن نفوذيهاي خود تحت عنوان «هوادار سازمان! و زنداني سابق»! ملاء هواداران سازمان را تحت كنترل داشته باشد. از اين طريق به دنبال اطلاعات شبكة جذب نيروييِ سازمان بود. بعدها كه به منطقه آمدم فهميدم كه اين تاكتيك وزارت اطلاعات نه فقط در مورد خانوادة ما بلكه در مورد تمامي خانواده هاي شهيدان سازمان، بسته به مواضع ضد رژيمي آنان صادق بوده و رژيم با فرستادن نفوذي هاي خود به دنبال رديابي و شناسايي هواداران فعال مجاهدين بوده است. كمااينكه همين الان هم وزارت اطلاعات دست از اين تلاشها بر نداشته با اين تفاوت كه دراين دوران به نحو ديگري عمل ميكند. بجاي بكار گيري تيغ سركوب علني كه برايش هزينة سنگين سياسي و اجتماعي دارد، ناگزير با تغيير چهره در قالب مدافع وارد شده و با اعزام چند نفوذي و تهيه چند عكس از خانه يي كه درب آن بروي همه باز است و انتشار آن در سايتهاي وزارتي به تخطئة مقاومت و رهبري آن ميپردازد غافل از اينكه ترفندهاي وزارت اطلاعات و «توابين» حاضر بخدمت ديگر سوخته و كارايي ندارد وانگهي بايد به اين «توابين» گفت در عصر اينترنت و ارتباطات بكارگيري روشهاي معاويه گونة سّب علي ديگر جواب ندارد...! 
اين را هم بايد تأكيد كنم كه مادر با عناصر خائن و توابين مرزبندي محكم و قاطعي داشت، اين يكي از ويژگيهاي برجستة مادر بود و من از همان دوران كودكي اين قاطعيت را در رفتار او حس ميكردم. در اولين و دومين برخورد از صحبتهاي طرف مقابل و تنظيم رابطة او ميتوانست بفهمد اين فرد به قول خودش آدم درست و يا آدم سالمي است و يا اينكه بخشي از رژيم و وزارت اطلاعات است كه براي جمع آوري اطلاعات و اخاذي به خانه ما آمده است؟ كافي بود كه بفهمد فرد مربوطه تواب و يا نفوذي است در آن صورت با قاطعانه ترين برخورد بقول خودش آنان را دك ميكرد و مطلقاً اجازه نميداد كه ديگر نزديك خانه او شوند.
بهشت زهرا تسليگاه مادران شهيدان
كعبه تسكين كده و دير تسليگاه است ناله سركن همه جا خانه فريادرس است
روزهاي پنجشنبه بهشت زهرا بسيار ديدني و در عين حال تكان دهنده است. تكان دهنده از اين جهت كه خميني جلاد چگونه كمبود شاه را با همان كلمات دجالگرانه يي كه نخستين روز ورودش به ايران در بهشت زهرا بر او خرده ميگرفت به اتم وجه كامل كرد، گورستانها را آباد و شهرها را ويران نمود...!
بله! در بهشت زهرا به هر گوشه يي كه نگاه كني مادراني را ميبيني كه بعضاً ساليان سال است به دنبال مقبرة فرزندان خود نا اميدانه از اين  سو به آن سو ميروند تا شايد اثري از فرزندان خود بيابند اما هيچگاه آنرا نيافته و حداقل تا سرنگوني رژيم نخواهند يافت! اما عجيب اين است كه اين مادران هيچ‌گاه خسته نميشوند. نميدانم رمز آن چيست اما فكر مي‌كنم كه بهشت زهرا براي آنان يك تسليگاه است.
اين كاري بود كه مادر انسيه از همان دوران كودكي كه خاطرات آن در ذهنم نقش بسته همه هفته روزهاي پنجشنبه انجام ميداد. زماني كه خودش جوانتر بود خودش اين كار را مي‌كرد وقتي بيماريهاي كمر و پا او را از كار انداخته بود از من ميخواست كه بجاي او اين كار را انجام دهم و خود در گوشه يي با شهيدان نجوا ميكرد. فراموش نميكنم كه از همان دوران كودكي دست مرا ميگرفت و از صبح تا نزديك غروب در بهشت زهرا با فرزندانش و شهيدان مجاهد نجوا ميكرد. بارها به من گفته بود كه در بهشت زهرا آرامش ميگيرد و به همه خانواده هم اين را ياد داده بود كه شب جمعه ها متعلق به رفتگان است. تقريباً بر سر مقبرة كليه اقوام و آشنايان ميرفت و هيچ‌گاه كسي را از قلم نمي انداخت آخرين مزاري كه براي فاتحه خواني ميرفت مزار پدر طالقاني بود و پدر را از قلم نمي انداخت هربار كه به قسمتي از بهشت زهرا ميرفتيم در يك نقطه مينشست و به من گفت «امير اين منطقه را گشتي بزن ببين قبري را پيدا ميكني كه اسم ”محمد” و ”محسن“ و يا ”مادرت“ و ”دائيت“ بر روي آن نوشته شده باشد»! من هم به خواست او مشغول گشتن در ميان قطعه هاي آن قسمت ميشدم، براي اينكار بيشترين اشتياق را داشتم و هميشه منتظر آن بودم كه مادر بگويد كه بروم دنبال مزار آنان، بعضاً ساعتها در حال رفتن از اين قطعه به قطعه ديگر، از اين خيابان به خياباني ديگر جستجو ميكردم تا شايد يكبار هم كه شده چشمم به اسم آشناي مادر، عموها و يا دائي ام بخورد! اين گشتن بعضاً تا حدي ادامه پيدا ميكرد كه مادر را گم ميكردم.
كمك مالي مادر به سازمان
يكي از اقداماتي كه مادر تمام دوراني كه من با او بودم انجام ميداد جمع آوري كمك مالي براي سازمان بود اما او هيچ‌گاه اين موضوع را به من نگفته بود. تا اينكه در يك ماجراي جالب متوجه اين موضوع شدم. داستان به شيطنتهاي دوران كودكي من بر ميگردد
مادر در اتاق پذيرايي كه محل نشست و برخاست او بود يك چهار پايه داشت كه دوست داشت هميشه روي آن بنشيند و هر چه قدر هم كه به او ميگفتم بگذار يك وسيلة بهتر برايت تهيه كنم قبول نميكرد. اين چارپايه همواره در نقطة خاصي در اتاق پذيرايي قرار داشت. من همواره به دليل بيمارهاي مادر در كارهاي خانه به او كمك ميكردم. يك روز حين جارو زدن قسمتي از اتاق چارپايه را جابجا كردم و فرش را كنار زدم كه جارو بكشم يكباره با انبوهي پول خرد و اسكناس مواجه شدم فهميدم كه كار مادر است و اينجا محل نگهداري پول هايش است. ابتدا چشمم را بستم و به كار ادامه دادم اما يكي دوبار هم از آنجا مقداري پول برداشتم! اين ماجرا گذشت يك ماه بعد در همان نقطه كه پولها را ميگذاشت نشسته بود مرا صدا كرد و گفت: «بيا يك دقيقه كارت دارم...»! از فضاي سنگين اش فهميدم كه ناراحت است. من هم نزد او رفته و وقتي در مقابلش نشستم شروع به صحبت كرد و گفت: «يك سئوال ازت ميپرسم و مي‌خواهم راست حسيني به من جواب درست بدهي»! بلافاصله گفت: «بگو ببينم آيا تو از زير فرش پول برداشتي»؟ من كه در لحظه خشكم زده بود مانده بودم چه بگويم! اما بقول مجاهدين به لحظه ام غلبه كرده و با شرمندگي گفتم بله! «مادر گفت چقدر پول برداشتي»؟ گفتم فقط دو هزار تومان! او برگشت و رو به من گفت: «تو كه آدم دروغگويي نبودي»؟ در پاسخ گفتم آخه تو از كجا مي‌داني كه دروغ ميگويم؟ در جواب به من گفت:« 2 هزار و 350 تومان برداشتي»!! من كه ديگر راه فراري برايم باقي نمانده بود قبول كردم اما نميتوانستم تعجم را از اينكه او تا اين حد دقيق بوده است را پنهان نمايم. در اين فكر بودم كه مادر چگونه در حالي‌كه سواد محاسبه اين‌همه پول را ندارد توانسته در اين مدت طولاني مچ مرا بگيرد كه يكباره گويي او هم لحظه مرا در چهرهام خوانده باشد رو به من كرد و گفت: «فكر كردي من بيسواد هستم و تو هم هر كاري دلت خواست ميتواني بكني و من متوجه نشوم»؟ گفتم نه به خدا! چنين چيزي در ذهنم نبود! اما بلافاصله بند را آب داده و با شيطنت كودكانه گفتم راستش را بگو از كجا فهميدي؟ كه خنده يي كرد و گفت «به من ميگن ”كاراگاه بخارايي“! و ادامه داد ”ننه جون رنگ همه اين پولها را حفظ كردم هر روز كه به آنها اضافه ميكنم يك بار ديگر رنگهاي آنان را شمارش ميكنم كه يادم نرود“».
بعد از اينكه كلي با هم خنديديم! با همان مهر و محبتي كه همواره نثار من ميكرد به نصيحت من پرداخت و گفت: «هر موقع پول خواستي بيا به من بگو ولي از اينجا برندار»! گفتم علتش چيست؟ گفت «اين پول مستمندان و يتيمان است مال بيت المال است و مال ما نيست»!! گفتم اين يتيمان كجا هستند كه من نميدانم؟ گفت «كه درشمال زندگي مي‌كنند...»! رو به مادر كردم و گفتم مادر داري از من چيزي را پنهان ميكني!؟ گفت نه! گفتم قيافه ات دارد داد ميزند راست حسيني به من بگو پول را براي چه جمع ميكني»؟ مادر مقداري مكث كرد و معلوم بود دارد با خودش فكر مي‌كند كه آيا زمان آن رسيده و من آنقدر بزرگ شدهام كه اسراري را با من در ميان بگذارديا خير! برگشت و رو به من گفت «ببين پسرجان اين پولها مال مجاهدين است براي آنها جمع ميكنم و پس از اينكه مقدار آن به حد قابل قبولي رسيد آنرا براي سازمان ميفرستم». من اين صحنه را سالها بعد روزي كه در سال 83 مادر به اشرف آمده بود به چشم ديدم زماني كه به محض رسيدن قبل از هر كاري دست در كيفش كرد و هزار دلار را به سازمان هديه كرد! با ديدن آن صحنه بياد آن سكه ها و اسكناسهاي زير قالي افتادم...! 
الان كه در حال نگارش همين خاطرات هستم تازه ميفهمم كه يك نيروي مردمي و بر حق در فضاي اختناق چگونه ماندگاري خود را حفظ ميكند! بله به اين دليل كه در عمق قلوب مردم ريشه دارد. فهميدم كه در دوران اختناق سياه خميني نميشود و نبايد از تودة مردم انتظار داشت بطور علني از ممنوعترين نام يعني «مجاهدين» دفاع نمايند. بايد مجاهدين را در عمق قلوب مردم جستجو كرد. اينجا بود كه فهميدم ملاك مشروعيت سازمان همان مقاومت و خونهايي است كه بدون چشمداشت نثار آزادي مردم ايران كردهاند و آنان كه آگاهانه خود را به تجاهل زده و منكر پايگاه اجتماعي سازمان ميشوند ميخواهند همين واقعيت، برجسته و آشكار نگردد. براي من مثل روز روشن است كه اين يك نمونه نبوده و نيست. هزاران هزار تن از اين انسانهاي شريف و رنج كشيده بدور از چشمان ناپاك جاسوسان، اينچنين فرزندان پيشتاز خود را پشتيباني ميكنند و ما هر يك، فقط قطره يي از دريا را ميدانيم.
لحظات وداع با مادر سختترين و در عين حال با شكوهترين لحظات زندگي ام
روزي كه ميخواستم از مادر جدا شده و به قرارگاه اشرف بيايم همه چيز را حل و فصل كرده بودم و فقط خداحافظي از مادر مانده بود حتي با خيلي از اقوام نزديك هم خداحافظي كرده بودم.
مادر از آمدن من خبر داشت ولي زمان دقيق آنرا نميدانست و اين تنها برگ برنده من بود. از آنجايي كه خداحافظي از چنين مادري برايم خيلي سخت و سنگين بود خيلي فكر كردم كه چه كار كنم تا در لحظه وداع عواطف مادر مانع من نشود. درهمين فكر بودم كه يادم آمد كه مادر به هنگام نماز واقعاً از خود بيخود مي‌شود. در تمام ساليان كه با او بودم نديدم كه حتي يك‌روز نمازش قضا شود. در نهايت تصميم گرفتم هنگامي‌كه بر سر نماز است از خانه خارج شوم و هم اينكه به گونه يي باشد كه او هم ناراحت نشود چون به هيچ عنوان نمازش را قطع نميكرد و اصلاً متوجه نميشد كه در اطرافش چه اتفاقي ميافتد. بنابراين هنگامي‌كه داشت قنوت ميخواند رفتم سراغش و از او خداحافظي كردم و صورت ماهش را بوسيدم و تنها واكنش او اين بود كه با صداي بلند گفت (الله اكبر) كه با توجه به شناختي كه از او داشتم معني اين كار اين بود كه صبر كن نرو بعد چند لحظه ايستادم منتظر واكنش او بودم! كه ديدم هنگامي كه قصد رفتن به سجده داشت گفت برو خدا پشت و پناهت! كه ديگر از خانه خارج شدم
راستش فكر ميكنم با بيان چند خاطره از مادر حق مطلب در مورد او ادا نميشود شايد لازم باشد كتاب بنويسم ولي خب به هر حال اميدوارم ذره يي از آن چيزي كه در اين ساليان از يك مادر مجاهد ديده و آموختم را بازگو كرده تا اينكه در تاريخچة مجاهدين ثبت گردد كه مادران و پدران مجاهد چه كساني بودند.
هميشه به او ميگويم كه خيلي به تو افتخار ميكنم و خيلي به اين افتخار ميكنم كه تو مرا بزرگ كردي و راه و رسم مجاهدت را به من آموختي و هميشه مديون و شرمنده زحمات تو هستم و اميدوارم به آرزويي كه داشتي رسيده باشي كه البته ميدانم كه به آرزوهايت رسيده يي و الان در كنار فرزندانت نشسته‌يي و در آرامش هستي! ..... درود
صابر سيداحمدي 
تير 1394
پاورقيها
------------
مجموعه ساختمانهايي در ضلع شرق اشرف كه براي ديدار خانواده ها بازسازي شده بود و نام آن را هتل ايران گذاشته بوديم .
از همان روزهاي نخستين آغاز جنگ و زماني كه خميني در حسينية جماران بر بالاي آن بالكن كذايي ظاهر شد و گفت جنگ ”موهبت اللهي”! است روشن بود كه منظورش چيست! زيرا در كمال تعجب اولين اقدامش بجاي بسيج در به اصطلاح جبهه هاي جنگ اين بود كه در تهران ژ3 بدستان و چماقدارانش را به دفاتر سازمان مجاهدين روانه كرد و با حمله و هجوم به دفاتر سازمان آنان را به بهانه ”جنگ” اشغال و تيغ سركوب داخلي را بيرون كشيد. اگر چه خميني به دليل هوشياري رهبري سازمان مجبور شد كه طرح خود را تا 30 خرداد60 به تأخير بيندازد اما بر همگان روشن شد كه جنگ از سوي خميني تنها اهرمي براي سركوب و تصفية نيروهاي انقلابي و سياسي در جامعه و كسب انحصاري قدرت سياسي است. حضور ما در ستاد انزلي هم پس از حملة كميته چيها به دفتر سازمان مجاهدين در خيابان انزلي بود. بله! داشتم ميگفتم
ملي كش به زندانياني اطلاق ميگرديد كه مدت محكوميتشان به پايان رسيده و اضافه بر حكم در زندان بسر ميبردند.
دو تن از توابين خائن كه در سال 1373 از سوي وزارت اطلاعات و تأكيد شخص خامنها ي در يك مصاحبة تلويزيوني مسئوليت انفجار حرم امام رضا عليه السلام را به گردن سازمان انداختند. لازم به يادآوري است كه اكبر گنجي يكي از فرماندهان سابق سپاه پاسداران طي مصاحبه‌يي با روزنامه حكومتي آريا 13آذر 1378 گفت: «وزارت اطلاعات كشيشان مسيحي كه نظام سياسي ما را قبول نداشتند به قتل رساندند و به گردن مجاهدين انداختند. اين كار هم ما را از روحانيون مسيحي خلاص مي كرد و در ضمن سازمان مجاهدين را بي آبرو مي كرد». روز بعد (14 آذر 1378) روزنامه حكومتي رسالت نوشت «اكبر گنجي قتل كشيش هاي مسيحي و انفجار بمب در حرم امام رضا را كار وزارت اطلاعات جمهوري اسلامي ايران دانسته و منافقين را از انجام امور فوق تبرئه كرده است».
5روز بعد، بهزاد نبوي (نايب رئيس بعدي مجلس آخوندها) نسبت دادن انفجار حرم امام رضا به مجاهدين را تكذيب كرد و گفت: «ماجراي حرم امام رضا هم بحث ديگري دارد كه من در صدد طرح آن در اينجا نيستم. اصلا مساله طور 
ديگري است». بهزاد نبوي افزود كه از ترس زندان نمي تواند در اين باره چيز بيشتري بگويد. وي گفت «ما تازه عمل كرده ايم و نمي توانيم برويم آب خنك بخوريم»(روزنامه كار و كارگر - 18آذر 1378).
مجاهد صديق فريده ونايي از اعضاي شوراي رهبري مجاهدين بيست و دومين شهيد محاصره پزشكي ليبرتي است كه در سال 93 در اثر رشد و گسترش بيماري در بيمارستاني در آلباني بدرود حيات گفت.
اين آلودگي در سازمان به «بختك» معروف است كه بين سالهاي 65 تا 67 از سوي وزارت اطلاعات بكار گرفته شده بود. غرض از اين نام‌گذاري بيان تاكتيكي بود كه در اين دو سال از سوي وزارت اطلاعات به منظور جلوگيري از انتقال گستردة هواداران و زندانيان سياسي آزاده شده به واحدهاي رزمي كه در سال 66 به تأسيس ارتش آزاديبخش ملي منجر گرديد، بكار گرفته شده بود. وزارت اطلاعات در داخل كشور با به خدمت گرفتن مزدوران در سايه كه خود را هوادار سازمان جا ميزدند اقدام به ايجاد تشكيلات موازي با تشكيلات سازمان كرده تا با نفوذ در ملأ هواداران سازمان و خانوادههاي زندانيان و شهيدان مجاهدين آنان را در چنين تشكيلات دروغيني به خدمت گرفته و مانع رفتن به ارتش آزاديخبش ملي گردند. اين پروژه در زمستان سال 66 از سوي سازمان مجاهدين از راديو مجاهد در داخل كشور افشا شد و اين توطئه در هم شكست.