پنجشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۳

نگاه كن كه من كجا رسيده ام رحمان ش

از رزمگاه ليبرتي 
به بهانه پخش تعدادي از عهدنامه هاي پرچم:

پرده اول:
بيست و اندي سال پيش كه من در عنفوان جواني تازه عاشق شده بودم به همراه والده و آقاجون براي خريد لباس و وسايل لازم و... براي آمدن به عراق در پاساژهاي تهران مي چرخيديم. آقا جون مستمراً به من يادآوري ميكرد كه فراموش نكنم در بازگشت برايش يك سجاده مرغوب با تربت كربلا ببرم و والده هم در بين همه وسايلم علاوه بر تن ماهي و لوبيا مقداري تنقلات و پسته و بادام گذاشته بود كه مثلا در هواپيما و اتوبوس مشغول باشم و حوصله ام سر نرود! خلاصه صحنه طوري بود كه گويا من براي يك تور سياحتي چند هفته يي از عتبات عاليات و بازديد از آثار تاريخي بابل و اور و هزار و يكشب بغداد و كاخ هاي افسانه يي هارون الرشيد ميروم و نه جنگ و چنگ در چنگ شدن با مهيب ترين نيروي ارتجاعي تاريخ ايران زمين!
چو عاشق ميشدم گفتم كه بردم گوهر مقصود ندانستم كه اين دريا چه موج خونفشان دارد
پرده دوم:
فروردين سال 82 بود و ما در بيابانهاي جلولا با سلاحها و تانك هايمان پراكنده شده بوديم. هر روز خبري از بمباران يكي از ستونها و انهدام تانكها و خودروهايمان ميرسيد. غذا و آذوقه هم تمام كرده و همه گشنه بوديم. محدود خرماي موجود را هم جيره بندي كرده بوديم. به شوخي اسم خودمان را جيش العُسرت گذاشته بوديم كه يادآور لشكر تبوك بود كه پيامبر براي جنگ با روم فرستاد كه يك خرما را در مسير به نوبت در دهان ميگذاشتند و مي مكيدند تا تمام شود. با پيش آمدن خلع سلاح من فكر ميكردم همه چيز تمام شده ولي چند ماهي طول نكشيد كه ققنوس وار بلند شده و اوج گرفتيم بطوري كه رژيم گفت مجاهدين بي سلاح خطرناكتر از مجاهدين مسلح اند. من آنجا براي اولين بار دوزاري ام افتاد كه مهم، صاحب سلاح است نه خود سلاح.



پرده سوم:

شب 5مرداد88 بود. ما جلوي در اشرف بوديم. بيرون در يك ماشين آمريكايي در گوشه يي پارك شده بود. از تحركات نيروهاي عراقي حدس ميزديم توطئه يي در كار باشد. هرچه بقيه از لزوم آماده سازيهاي دفاعي و جديت جنگ ميگفتند به خرجم نميرفت و متكبرانه مثل كسي كه روزه صمت گرفته است فقط با انگشت اشاره، خودروي آمريكايي را نشان ميدادم. تصويري كه در ذهن من بود چيزي مثل حمله پليس كره جنوبي به دانشجويان بود كه مثلا نيروهاي مهاجم ميآيند و هشداري ميدهند و ما هم شعار ميدهيم، بعد، آنها با ماشين آبپاش قدري رويمان آب ميريزند تا خنك شويم ما هم كوتاه نميآييم، بعد، آنها با خنده و شوخي و چشمك، دو سه ضربه آرام باتون به نفر اول ميزنند و در اين لحظه نيروهاي آمريكايي جلوي در اشرف كه از نقض حقوق ساكنين اشرف و پيمانهاي بين المللي خونشان به جوش آمده با شدت عمل تمام وارد صحنه شده و به نيروهاي عراقي اخطار ميدهند كه اگر تا چند دقيقه ديگر آنجا را ترك نكنند هرچه ديدند از چشم خودشان است و آنها هم عقب نشيني كرده و ما هم پيروزمندانه برميگرديم و جشن ميگيريم!
روز بعدش كه من پايم در يكي از شمشادها گير كرده بود و زير ضربات چوب و چماق قوم يأجوج و مأجوج گيج و ويج شده بودم و روزه صمت خود را شكسته و هوار ميكشيدم و از لاي درختها خودروهاي آمريكايي را ديدم كه دور ميشوند و سربازانشان در داخل خودروها با ما باي باي ميكنند به درستيِ حرف بقيه كه ميگفتند نبايد به بيرون خودمان چشم داشته باشيم پي بردم و فهميدم چرا هميشه در سازمان روي اصل اساسي «كس نخارد» اينقدر تاكيد ميشود!
پرده چهارم:
از اينكه قرار شده بود از اشرف به ليبرتي بيائيم حالم گرفته بود و فكر ميكردم همه دستاوردهايمان به باد ميرود بعد از آمدن به ليبرتي و درآمدن از ليست و اعلام مؤسسان چهارم و ليبرتي پلي بسوي تهران كه جزّ رژيم را درآورد و او را به موشك زدن واداشت من به ارزش عنصر پيشتاز و گوهر بيبديل پي بردم و يادگرفتم در هر جنبش انقلابي قبل از خانه تيمي و پايگاه و پادگان و قرارگاه، مهم، كادرها و انقلابيون و عناصر پاكبازش هستند... ياد داستان يحيي معاذ افتادم كه برادري داشت به مكه رفت و به مجاوري نشست و به يحيي نامه يي نوشت كه مرا آرزو بود كه آخر عمر خويش به بقعه فاضلتر بگذارم به حرم آمدم كه فاضلتر بقاع است يحيي جواب نوشت كه آنكه گفتي آرزوي بهترين بقعه بود تو را، بهترين خلق باش و به هر بقعه كه خواهي باش كه بقعه به مردان عزيز است نه مردان به بقعه...
پرده پنجم:
اگر بخواهم اين پرده ها را ادامه بدهم و مسير زندگي ام از يك جوان خام و ساده و بي آزار را تا رسيدن به يك هنجارشكنِ فتنه گرِ ضدنظام باز كنم مثنوي هفتاد من كاغذ است، سرتان را درد نياورم:
پرده آخر:
بعد عاشوراي رؤيايي امسال و نوشتن عهد پرچم و پخش بيروني آن, من حال و هواي ديگري دارم. هيچوقت در عمرم اينقدر هوايي نبوده ام، در آسمانها سير ميكنم، از لحظه لحظه مبارزه و نفس كشيدن در ليبرتي افتخار ميكنم و سرشارم.
تعريف از خود نباشد احساس ميكنم عجب قدر قدرتي شده ام! اگر عالمي جلوي رژيم وارفته و درمانده است من يكتنه جلوي علي خامنهاي ايستاده و بزرگترين پروژه استراتژيك عمرش را درهم شكسته ام و بجاي بمب اتمي، تحريمها و بجاي ورود به كلوب (شبانه!) اتمي، كاسه كاسه در حلقومش زهر ريخته ام! بلايي برسر مالكي جانش آوردم كه در واشنگتن حكم بركناري اش را به دستش دادند و عذرش را خواستند! براي اولين بار در تاريخچه سازمان ملل نماينده دبيركل و برادر ولايتمدار جناب كوبلر را سرنگون و با بليط يكطرفه روانه جنگلهاي قاره سياه كردم! صاف صاف رو در روي دول عظمي و كبري ايستاده و يكي يكي ليست هايشان را جلوي چشمشان پاره ميكنم و هل من مزيد و نفسكش ميطلبم!... تبارك الله از اين فتنه ها كه در سر ماست...
ياد گرفته ام با وجود اينكه بايد از هر قلمي و قدمي و صدايي و فريادي و حتي آهي و نگاهي در هر گوشه يي از دنيا از هند گرفته تا كانادا عليه رژيم استفاده كنم ولي درعين حال نبايد چشمداشت داشته باشم كه ديگران به جاي من با اين رژيم بجنگند و من خودم هسته مركزي اين جنگ هستم. يادگرفته ام كه در تعادل قواي بين ما و رژيم هرگونه سكون و تعادل براي ما و خلق ما فايده ندارد و بايد از هر زد و خورد و جنگي استقبال كرد و بيابيا گفت و به همين دليل به هر تضادي سلام ميكنم و اصلا دنبال شر و دردسر ميگردم و وقتي ميشنوم رژيم دوباره ميخواهد آزموده را تجربه كند و سيرك خانواده هاي وزارتي را راه بيندازد صفا ميكنم و پيشاپيش به پيروزي خودم مطمئنم. ياد گرفته ام مجاهد خلق بند هيچ چيز نيست اگر اشرف را از دست داد بايد هزار اشرف ديگر بپا كند اگر همه سلاحش را گرفتند با هزار حربه و سلاح ديگر با رژيم ميجنگد.
به خودم و به مسير زندگي ام و عمر 50 ساله سازمان فكر ميكنم كه عجب داستان پر رمز و رازي بوده و خدا چه كرده و چه ساخته است و چه حكمتي بوده است و ما نميدانستيم!! به مشيت خدا فكر مي كنم كه ارابه تكامل را چطور و از لابلاي چه ابتلائات و امتحاناتي پيش ميبرد! هر قدم و هر مرحله و هر پرده از جهان با چه قيمتي و خونها و شهدا و فدايي همراه بوده و چه بسا ضربات و فراز و نشيب هايي كه خود زمينه ساز جهش و پيشرفت به مرحله بالاتر بوده است و ياد حضرت يوسف مي افتم كه اگر به دست برادران غيور (يعني حسود) خود در چاه نمي افتاد و يك زندگي عادي و آرام و بي سر و صدايي را ميگذراند حداكثر يكي از هزاران انبياي صالح بني اسراييل بود كه شايد ما اسمش را هم نميشنيديم ولي با قيمتي كه داد و از امتحانات چاه و ساليان دراز زندان كه پيروزمند درآمد به كجا رسيد كه آنطور جاودانه شد و داستان زندگي اش زيباترين قصه قرآن ما شد!
عزيز مصر به رغم برادران غيور زقعر چاه برآمد، به اوج جاه رسيد!!
و به اين باور ميرسم كه حتما حضرت دوست از اين داستانها حكمت و مشيتي دارد كه چه بسا دهها سال بعد ما به گوشه يي از آن پي ببريم.
به دور و برم نگاه ميكنم و هزاران انقلابي طراز مكتب را ميبينم كه داستان زندگي من در مقابل بسياري از آنها هيچ است و گنجينه يي از نابترين عناصر پيشتاز را ميبينم كه هركدام در شكستن بن بستي و درافتادن با نمرودي و باز كردن مسيري و گرهي در جاده تكامل، همچو يك ابراهيم، با امتي و خلقي برابري ميكنند و هم سنگاند... إِنَّ إِبْرَاهِيمَ كَانَ أُمَّةً.. {نحل -120}
براي چندمين بار سراغ پيام اخير برادر مسعود ميروم كه نقشه مسير تعدادي از بچه ها در قسمت پاياني آن پخش شد و همزمان شعر فروغ را زير لب زمزمه ميكنم كه:

نگاه كن كه غم درون سينه ام چگونه قطره قطره آب مي شود...
نگاه كن تمام هستي ام خراب ميشود...
نگاه كن كه موم شب به راه ما، چگونه قطره قطره آب ميشود...
نگاه كن كه من كجا رسيده ام...
نگاه كن كه من كجا رسيده ام...

رحمان ـ ش

رزمگاه ليبرتي ـ آذر93

هیچ نظری موجود نیست: