عارف شيرازي
ضربه گسترده اول شهریور ۱۳۵۰ به سازمان مجاهدین سرآغاز معرفی وسیع این سازمان به جامعه و راه باز کردن آن در قلوب مردم بود. بویژه پس از فعال شدن مادران و خانواده های مجاهدین دستگیر شده و تلاش برای جلوگیری نمودن از اعدام فرزندان مجاهدشان این سازمان هر چه بیشتر در میان جوانان و اقشار آگاه جامعه جا باز کرده و مورد استقبال وسیع آنها قرار گرفت. من و دوستانم که از مدتها قبل با کار سیاسی و فرهنگی و با شرکت در تظاهرات و پخش اعلامیه علیه رژیم شاه فعال بودیم در چنین فضائی به راه و آرمان مجاهدین گرایش پیدا کرده و بصورت خود جوش به تبلیغ و معرفی سازمان مبادرت نمودیم، پس از چند نوبت تهیه و پخش اعلامیه در حمایت از سازمان در شهرهای مختلف -از جمله تهران، اصفهان، نجف آباد، کرج- و با دستگیر شدن چند نفر از افراد مرتبط با ما سرانجام من نیز در ۱۶ اسفند ۵۰ دستگیر شده و شبانه مرا به تهران منتقل نموده و به قزل قلعه بردند. در اولین روز بازجوئی -۱۸ اسفند ۵۰- مرا به ساختمان کوچکی بردند که اساساً یک اطاق بزرگ بازجوئی و چند اطاق کوچک بیشتر نداشت که یکی از آنها در آنموقع در اختیار داریوش فروهر بود و او مستمراً بین اطاق خودش و آبدارخانه و دستشوئی در حال رفت و آمد بود و معلوم بود که از وی بصورت ویژه در آنجا نگهداری میشود. پس از ساعتی انتظار -در بیرون اطاق- سرانجام با بردن یک زندانی مرا بداخل راهنمائی کردند و در گوشه ای از اطاق برگه بازجوئی را بدستم داده و سئوال همیشگی ''هویت شما محرز است کلیه فعالیتهای خود را شرح دهید'' را در جلوی من قرار دادند. در همان دقایق اولیه بناگاه ۶-۵ نفر از غولهای ساواک با جوانی بیست و چند ساله با پاهای ''آش و لاش'' و بسیار باند پیچی شده که به سختی قادر به راه رفتن بود وارد شدند معلوم بود وی باید برای ساواک شخص مهمی بوده که اینهمه لاشخور (بازجوی شکنجه گر) او را احاطه کرده و در ضمن از قبل هم قسمت اعظم اطاق برای وی رزرو شده است. از طرفی مشخص بود که ''الطاف ملوکانه'' !! فراوانی شامل حال او گردیده و یک ''پذیرائی شاهانه'' -با کمال سفاکیّت و سبعیّت- از او بعمل آمده است. دژخیمان ساواک جوان لاغر اندام شدیداً شکنجه شده را -که بعداً فهمیدم مسعود رجوی بوده- دوره کرده و از او سئوال می کردند. من که بایستی بازجوئی خود را نوشته با شنیدن حرفهای آن جوان -که از مبارزه مسلحانه، رفتن فلسطین، ماجرای گروگانگیری هواپیما و اینکه گروه ایدئولوژی سازمان طی سالهای گذشته ۶۰۰۰ ساعت روی متون مختلف برای تدوین ایدئولوژی سازمان کار کرده- تمام وجودم به چشم و گوش تبدیل شده و به دهان او خیره شده بودم ولی ناگهان با یک ''نوازش شاهانه'' یعنی چند کشیده آبدار و چند فحش چارواداری از طرف بازجویم -که از اطاق بیرون رفته و تازه برگشته بود- به خود آمدم، وی فریاد میزد فلان فلان شده (فحش) ترا آورده ام بازجوئی پس بدهی حالا مشغول گوش کردن به حرفهای این… هستی بناچار چشمم را بروی کاغذ بازجوئی دوخته اما همچنان سعی داشتم حتی الامکان به حرفهای آن جوان که در آن لحظه او را نمی شناختم گوش فرا دهم. بعد از دیدن بچه های مجاهد و با بیان نشانی و مشخصات وی گفتند او مسعود رجوی بوده است. دیدار مسعود در تاریخ ۱۸ اسفند ۵۰ یعنی بیش از ۶ ماه پس از ضربه اول شهریور بود بعبارت دیگر مسعود درآنروز از مطالب لو رفته و سوخته با آنها سخن می گفت. بعدها متوجه شدم که او در دادگاه اول به اعدام محکوم شده و بعد از آن وی را به شدیدترین صورت مورد شکنجه قرار داده تا شاید بتوانند برای یک درجه تخفیف که شاه مجبور شده بود بخاطر فعالیتهای بین المللی دکتر کاظم رجوی از اعدام مسعود صرفنظر کند محملی پیدا کنند.
حال وزارت بدنام که هزاران بار در سفاکیت و شقاوت از ساواک شاه پیشی گرفته با استناد به گفته های مقام امنیتی شاه (پرویز ثابتی) و دیگر شکنجه گران و بازجویان، قره نوکر خود تواب تشنه به خون را به میدان فرستاده تا وانمود کند گویا مسعود رجوی با ضعف نشان
دادن از اعدام رهیده است.
صرفنظر از اینکه مزدوران شاه و شیخ در تمامی این ۳۵ سال در یک جبهه علیه مقاومت خونبار مردم ایران و مجاهدین خلق از هیچ رذالتی فرو گذار نکردند و صرفنظر از اینکه راه اندازی دستگاه اصلی سرکوب و شکنجه رژیم (وزارت اطلاعات) در ابتدا عمدتاً به کمک همان ساواکیهای سابق امکان پذیر گردید، اما فلاکت و افلاس توأم با شناعت و قساوت آخوندی را بنگرید که چگونه با کد آوردن از سران ساواک برای لجن پراکنی علیه مجاهدین و رهبر پاکبازشان میخواهند به هر خس و خاشاکی چنگ زده تا از سقوط محتوم خویش جلوگیری کنند (اَلغَریق یَتَشَبَثُ بِکُلّ حَشیش).
تواب تشنه به خون در تمامی لجن پراکنی هایش یا به اسناد ساواک استناد می کند یا از کتابهای منتشر شده توسط وزارت اطلاعات نقل و قول می کند یا از سربازان گمنام ولایت شاهد می آورد، یا خزیدگان به زیر قَبای مُلّا را گواه می گیرد، یا توده اکثریتی های خائن و در خدمت وزارت بدنام را به حمایت می طلبد و یا با دروغ و جعل و تحریف وقیحانه تلاش می کند دلیلی برای اثبات مزخرفات خود بتراشد از این رو لاطائلات او اساساً در خور پاسخگوئی نیست اما از آنجا که وی با وقاحتی آخوندی-پاسداری سعی دارد دروغهای خویش را از قول زندانیان سیاسی سابق به خواننده قالب کند، لازم دیدم مشاهدات خود را در این زمینه به اطلاع همگان رسانده و به این گواهی تاریخی اقدام کنم.
وانگهی نسل متولد شده سالهای ۳۰ به بعد بخوبی میدانند که بعد از سال ۵۰ بسیاری از عناصر آگاه و مبارز ابتدا با خواندن دفاعیات پر شور و قهرمانانه مسعود و دیگر اعضای مرکزیت سازمان در بیدادگاههای شاه براه مبارزه گام نهادند. اگر کسی کمترین ضعفی در بازجوئی از خود نشان داده باشد چگونه میتواند چنین دفاع جانانه ای کرده و بعد هم سالیان سال بیشترین فشارها را در زندان تحمل کند و در محور حرکتهای سیاسی در زندان علیه رژیم شاه طی سالهای متمادی قرار گیرد. از طرفی مجاهدین عناصر ساده لوحی نیستند که اگر فردی از آنها در بازجوئی ضعف نشان دهد از چشمان تیز بین آنها مخفی بماند و سپس به هژمونی او در زندان و بیرون تن بدهند. از اینرو مشاهدات خودم در قزل قلعه از پاهای آش و لاش شده مسعود، دفاعیات جانانه او در بیدادگاههای رژیم شاه، عملکردهای سیاسی او در سالهای متمادی و محوریت او در حرکتهای سیاسی داخل زندان، پذیرش هژمونی او توسط مجاهدین بویژه شخص موسی بهترین گواه بر بطلان یاوه های تواب تشنه به خون و افلاس و درماندگی رژیم ضد بشری است که به چنین خزعبلاتی متوسل میشود.
<<ادامه مشاهدات>>
در زمستان ۵۲ مجدداً (برای بار دوم) دستگیر شده و پس از محکومیت در اواسط سال ۵۳ به بند ۴ و ۵ زندان قصر منتقل شدم در موقع صبحانه و نهار و شام درب بند ۶ برای آمدن زندانیان دارای محکومیت سنگین برای غذا باز میشد در این موقع مجدداً امکان دیدار مسعود اما این بار از نزدیک برایم فراهم شد، برای همگان از جمله من بخوبی روشن بود که مسعود بعنوان نفر ۱ تشکیلات مجاهدین از فرصت یکساعت وقت نهار و شام برای حل و فصل مسائل سیاسی و تشکیلاتی مجاهدین با بالاترین مسئول مجاهدین در بند ۴ و ۵ استفاده میکرد. نحوه برخورد بچه های داخل مناسبات مجاهدین و صحبتهای آنها این مسئله را گواهی می کرد. اما افسوس که این دیدارها چند ماهی بیشتر طول نکشید و بعلت لو رفتن ارتباطات داخل و خارج زندان مجدداً وی را برای بازجوئی و شکنجه به کمیته مشترک بردند و بعد از مدتی طولانی به اوین منتقل شد. چند سالی او را ندیدم تا سرانجام در سال ۵۶ که خودم به اوین منتقل شدم بعد از یک پروسه چند ماهه برای شناخت جریان اپورتونیستی که سازمان مجاهدین را متلاشی و باعث بروز زودرس جریان راست ارتجاعی به سردمداری آخوندهای همسنگر ساواک گردید -همانها که در جلو تلویزیون با ''سپاس شاهنشاها'' گفتن تقاضای بخشش و آزادی از زندان نمودند تا بر علیه مجاهدین به زَعم آنها ''التقاطی'' به نیابت از ساواک به مبارزه بپردازند، همانها که بعد از ربودن انقلاب ضد سلطنتی توسط خمینی تمامی اهرمهای قدرت را بدست گرفته و به سرکوب و قتل عام مجاهدین و مبارزین روی آوردند- آری بعد از چند ماه این شانس را پیدا کردم که در اطاق ۲ بند ۲ اوین طبقه بالا با مسعود و بیش از ۲۰ نفر از مجاهدین هم اطاق باشم. در اینجا پر کاری و تلاش مستمر و فوق العاده وی چشمگیر بود بویژه اینکه وی شبها بعد از ساعت خاموشی کار اصلی خود را شروع میکرد تا از چشم اغیار (جاسوسها و راستهای مزدور ساواک) بدور مانده و تا بیدار باش ادامه داشت سپس تا ظهر استراحت میکرد. این مسئله در مواقعی بود که سردردهای شدید میگرنی وی کاهش می یافت اما بسیاری از اوقات بعلت همین سردردها روزهای متوالی جز برای خواندن نماز بلند نمیشد همیشه نیز یک بالشت زیر سر و یک بالشت با چند کتاب بسیار قطور روی سر خود میگذاشت تا بر اثر سنگینی آنها قدری از سردرد وی کاسته شود.
حال تواب خائن… و شکار کننده مجاهدین در خیابانهای تهران که در دروغ گوئی و جعل و نیز وقاحت و دنائت دست خمینی و آخوندهای رذل و جانی را از پشت بسته مدعی است که گویا مسعود رجوی هیچ بیماری نداشته و سردردهای میگرنی او واقعی نبوده و بهانه ای برای فرار از خطر بوده است و زندانیان آن زمان به آن واقفند وی نوشته است: ''در زندان هم به شهادت تمامی کسانیکه با او هم بند و هم سلول بودند دچار هیچ عارضه و مشکلی نبوده و یک زندگی عادی و نرمال داشته است''.
باید تأکید نمود که سردردهای میگرنی و شدید مسعود که من شاهد آن بودم بعد از گذشت سالها از شکنجه های سال ۵۳ و ۵۴ در رابطه با لو رفتن ارتباطات داخل و خارج زندان همچنان ادامه داشت و بعضاً روزهای متمادی او را زمینگیر می کرد و قادر به هیچ حرکت و فعالیتی نبود.
این رذالت و شناعت تواب خائن برای مخدوش کردن چهره مسعود تلاش مذبوحانه ای است تا خود را همچنان در نوک پیکان خیانت و نفر ۱ وزارت بدنام در خارج کشور حفظ کند. هر چند لاطائلات تواب خائن (مصداقی) در خور پاسخگوئی نیست اما من بعنوان یک زندانی سیاسی زمان شاه در سالهای مختلف و در موارد زیاد شاهد آثار شکنجه و نیز سردردهای وحشتناک مسعود بودم از اینرو برای ثبت در تاریخ به این گواهی اقدام کرده تا فضاحت و فلاکت رژیم آخوندی و مزخرفات تواب تشنه به خون را بیشتر افشاء کرده و اعلام کنم
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
عارف شیرازی
۱۸ دسامبر ۲۰۱۴
حال وزارت بدنام که هزاران بار در سفاکیت و شقاوت از ساواک شاه پیشی گرفته با استناد به گفته های مقام امنیتی شاه (پرویز ثابتی) و دیگر شکنجه گران و بازجویان، قره نوکر خود تواب تشنه به خون را به میدان فرستاده تا وانمود کند گویا مسعود رجوی با ضعف نشان
دادن از اعدام رهیده است.
صرفنظر از اینکه مزدوران شاه و شیخ در تمامی این ۳۵ سال در یک جبهه علیه مقاومت خونبار مردم ایران و مجاهدین خلق از هیچ رذالتی فرو گذار نکردند و صرفنظر از اینکه راه اندازی دستگاه اصلی سرکوب و شکنجه رژیم (وزارت اطلاعات) در ابتدا عمدتاً به کمک همان ساواکیهای سابق امکان پذیر گردید، اما فلاکت و افلاس توأم با شناعت و قساوت آخوندی را بنگرید که چگونه با کد آوردن از سران ساواک برای لجن پراکنی علیه مجاهدین و رهبر پاکبازشان میخواهند به هر خس و خاشاکی چنگ زده تا از سقوط محتوم خویش جلوگیری کنند (اَلغَریق یَتَشَبَثُ بِکُلّ حَشیش).
تواب تشنه به خون در تمامی لجن پراکنی هایش یا به اسناد ساواک استناد می کند یا از کتابهای منتشر شده توسط وزارت اطلاعات نقل و قول می کند یا از سربازان گمنام ولایت شاهد می آورد، یا خزیدگان به زیر قَبای مُلّا را گواه می گیرد، یا توده اکثریتی های خائن و در خدمت وزارت بدنام را به حمایت می طلبد و یا با دروغ و جعل و تحریف وقیحانه تلاش می کند دلیلی برای اثبات مزخرفات خود بتراشد از این رو لاطائلات او اساساً در خور پاسخگوئی نیست اما از آنجا که وی با وقاحتی آخوندی-پاسداری سعی دارد دروغهای خویش را از قول زندانیان سیاسی سابق به خواننده قالب کند، لازم دیدم مشاهدات خود را در این زمینه به اطلاع همگان رسانده و به این گواهی تاریخی اقدام کنم.
وانگهی نسل متولد شده سالهای ۳۰ به بعد بخوبی میدانند که بعد از سال ۵۰ بسیاری از عناصر آگاه و مبارز ابتدا با خواندن دفاعیات پر شور و قهرمانانه مسعود و دیگر اعضای مرکزیت سازمان در بیدادگاههای شاه براه مبارزه گام نهادند. اگر کسی کمترین ضعفی در بازجوئی از خود نشان داده باشد چگونه میتواند چنین دفاع جانانه ای کرده و بعد هم سالیان سال بیشترین فشارها را در زندان تحمل کند و در محور حرکتهای سیاسی در زندان علیه رژیم شاه طی سالهای متمادی قرار گیرد. از طرفی مجاهدین عناصر ساده لوحی نیستند که اگر فردی از آنها در بازجوئی ضعف نشان دهد از چشمان تیز بین آنها مخفی بماند و سپس به هژمونی او در زندان و بیرون تن بدهند. از اینرو مشاهدات خودم در قزل قلعه از پاهای آش و لاش شده مسعود، دفاعیات جانانه او در بیدادگاههای رژیم شاه، عملکردهای سیاسی او در سالهای متمادی و محوریت او در حرکتهای سیاسی داخل زندان، پذیرش هژمونی او توسط مجاهدین بویژه شخص موسی بهترین گواه بر بطلان یاوه های تواب تشنه به خون و افلاس و درماندگی رژیم ضد بشری است که به چنین خزعبلاتی متوسل میشود.
<<ادامه مشاهدات>>
در زمستان ۵۲ مجدداً (برای بار دوم) دستگیر شده و پس از محکومیت در اواسط سال ۵۳ به بند ۴ و ۵ زندان قصر منتقل شدم در موقع صبحانه و نهار و شام درب بند ۶ برای آمدن زندانیان دارای محکومیت سنگین برای غذا باز میشد در این موقع مجدداً امکان دیدار مسعود اما این بار از نزدیک برایم فراهم شد، برای همگان از جمله من بخوبی روشن بود که مسعود بعنوان نفر ۱ تشکیلات مجاهدین از فرصت یکساعت وقت نهار و شام برای حل و فصل مسائل سیاسی و تشکیلاتی مجاهدین با بالاترین مسئول مجاهدین در بند ۴ و ۵ استفاده میکرد. نحوه برخورد بچه های داخل مناسبات مجاهدین و صحبتهای آنها این مسئله را گواهی می کرد. اما افسوس که این دیدارها چند ماهی بیشتر طول نکشید و بعلت لو رفتن ارتباطات داخل و خارج زندان مجدداً وی را برای بازجوئی و شکنجه به کمیته مشترک بردند و بعد از مدتی طولانی به اوین منتقل شد. چند سالی او را ندیدم تا سرانجام در سال ۵۶ که خودم به اوین منتقل شدم بعد از یک پروسه چند ماهه برای شناخت جریان اپورتونیستی که سازمان مجاهدین را متلاشی و باعث بروز زودرس جریان راست ارتجاعی به سردمداری آخوندهای همسنگر ساواک گردید -همانها که در جلو تلویزیون با ''سپاس شاهنشاها'' گفتن تقاضای بخشش و آزادی از زندان نمودند تا بر علیه مجاهدین به زَعم آنها ''التقاطی'' به نیابت از ساواک به مبارزه بپردازند، همانها که بعد از ربودن انقلاب ضد سلطنتی توسط خمینی تمامی اهرمهای قدرت را بدست گرفته و به سرکوب و قتل عام مجاهدین و مبارزین روی آوردند- آری بعد از چند ماه این شانس را پیدا کردم که در اطاق ۲ بند ۲ اوین طبقه بالا با مسعود و بیش از ۲۰ نفر از مجاهدین هم اطاق باشم. در اینجا پر کاری و تلاش مستمر و فوق العاده وی چشمگیر بود بویژه اینکه وی شبها بعد از ساعت خاموشی کار اصلی خود را شروع میکرد تا از چشم اغیار (جاسوسها و راستهای مزدور ساواک) بدور مانده و تا بیدار باش ادامه داشت سپس تا ظهر استراحت میکرد. این مسئله در مواقعی بود که سردردهای شدید میگرنی وی کاهش می یافت اما بسیاری از اوقات بعلت همین سردردها روزهای متوالی جز برای خواندن نماز بلند نمیشد همیشه نیز یک بالشت زیر سر و یک بالشت با چند کتاب بسیار قطور روی سر خود میگذاشت تا بر اثر سنگینی آنها قدری از سردرد وی کاسته شود.
حال تواب خائن… و شکار کننده مجاهدین در خیابانهای تهران که در دروغ گوئی و جعل و نیز وقاحت و دنائت دست خمینی و آخوندهای رذل و جانی را از پشت بسته مدعی است که گویا مسعود رجوی هیچ بیماری نداشته و سردردهای میگرنی او واقعی نبوده و بهانه ای برای فرار از خطر بوده است و زندانیان آن زمان به آن واقفند وی نوشته است: ''در زندان هم به شهادت تمامی کسانیکه با او هم بند و هم سلول بودند دچار هیچ عارضه و مشکلی نبوده و یک زندگی عادی و نرمال داشته است''.
باید تأکید نمود که سردردهای میگرنی و شدید مسعود که من شاهد آن بودم بعد از گذشت سالها از شکنجه های سال ۵۳ و ۵۴ در رابطه با لو رفتن ارتباطات داخل و خارج زندان همچنان ادامه داشت و بعضاً روزهای متمادی او را زمینگیر می کرد و قادر به هیچ حرکت و فعالیتی نبود.
این رذالت و شناعت تواب خائن برای مخدوش کردن چهره مسعود تلاش مذبوحانه ای است تا خود را همچنان در نوک پیکان خیانت و نفر ۱ وزارت بدنام در خارج کشور حفظ کند. هر چند لاطائلات تواب خائن (مصداقی) در خور پاسخگوئی نیست اما من بعنوان یک زندانی سیاسی زمان شاه در سالهای مختلف و در موارد زیاد شاهد آثار شکنجه و نیز سردردهای وحشتناک مسعود بودم از اینرو برای ثبت در تاریخ به این گواهی اقدام کرده تا فضاحت و فلاکت رژیم آخوندی و مزخرفات تواب تشنه به خون را بیشتر افشاء کرده و اعلام کنم
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
عارف شیرازی
۱۸ دسامبر ۲۰۱۴
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر