دوشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۴

خاطرات قسمت زنداني سياسي سعيد ماسوري (13)

....چند روزي گذشته بود که صداي بازجوي هميشگي را در راهرو شنيدم به سرعت جلوي درب گوش
ايستادم، متوجه شدم که با کسي صحبت ميکند که چند سلول آن طرف تر در سلول چسبيده به حمام بود... معلوم بود اتهامش مثل من همکاري با مجاهدين است چون بازجوهاي ما مشخص بودند( بازجوها در هر موضوعي و پرونده اي مشخص هستند)... چند روز بعد هم باز ديدم که به سراغ اورفت... مدت زيادي آنجا نبود... او را به جاي ديگري انتقال دادند... او" ه.ش" بود که بعد ها در آموزشگاه (اندرزگاه 7و8 که بالاترين قسمت اوين است به "بالا"،آموزشگاه و يا کچويي معروف بود)
ديدم و از جمله دوستان صميمي ام شد... چندان اتفاق ديگري نيفتاد...تا اينکه يک روز نگهبان گفت وسايلت را جمع کن...به سلول ديگري ميروي شايد اواخر اسفند 80بود....وسايلم را جمع پتو ها را روي دوشم انداختم و به دنبال نگهبان راه افتادم و وارد راهروي 7شد، فکر ميکنم سلول 75 يا74 بود... از پنجره سلول ديدم که سلول غلام حسين است بعد از مدت ها دوباره کنار هم بوديم...کلي حرف براي زدن داشتيم و اينکه چه اتفاقاتي افتاد واصلا چه طور شد که ما لو رفتيم که در ابتداي امر کم و بيش توضيح دادم...همين که بعد مدت ها ميتوانستيم علي غير النهايه حرف بزنيم...شرايطي بود که براي من واقعا حياتي شده بود...اگرچه سلول خيلي کوچکي بود و به سختي هر دو با هم ميتوانستيم دراز بکشيم...ولي اين جمله غلام حسين که: ما در دهه ي 60 در همين سلول 12 نفر بوديم ، بسيار برايم قوت قلب بود... و خلاصه هربار که از شرايط ابراز ناراحتي ميکردم... با خاطراتي از زندان هاي سال هاي 60 مرا سر جايم مي نشاند و ميگفت ظرفيت تحمل سختي درانسان بسياربالاتر از آن است که بتوان حتي تصورش را کرد... در سلول متوجه شدم که ميزان ورزش کردن او در سلول بسيار بيشتر از من است و اگر من گاها تنبلي ميکردم و ورزش نميکردم ...او به هيچ وجه ورزش روزانه را تعطيل نميکرد...او هم با خمير نان شطرنج درست کرده بود... که بعضا شطرنجي هم بازي ميکرديم که البته هميشه هم او برنده ميشد... اين روز ها چون چند کتاب هم بدستم رسيده بود عمدتا کتاب ميخوانديم... و موضوعات را به بحث گذاشته و دانسته هاي خود را به هم انتقال ميداديم براي کسي که در تنهايي انفرادي بوده اين شرايط چيزي تقريبا معادل آزاد شدن ،ارزش داشت و مسرت بخش بود. علي رغم نقاط مثبت هم سلول بودن يکي از نقاط ضعف آن صدا زدن نگهبان براي دستشويي رفتن بود چون ميبايست دستشويي رفتن را با هم هماهنگ کنيم چون وقتي نگهبان ميامد ويکي به دستشويي ميرفت، نگهبان اصرار داشت که آن ديگري هم برود وگرنه اگر وقت ديگري دوباره تو هم بخواهي بروي نمي آيم..البته علت آن تنبلي بود و حوصله نداشت چند قدم راه برود....يکي ديگر هم موقع ورزش اگر هر دو باهم ورزش ميکرديم (که عمدتا همينطوربود) آنچنان بوي عرق بدنمان سلول را برميداشت که هميشه نگهبان را صدا و به بهانه ي دستشويي درب را باز ميکرد... يکي به دستشويي ميرفت و نگهبان جلوي در ميماند که بر گردد و اين فرجه خوبي براي تهويه بود که کاملاً هم موثربود... دقيقاً بخاطر ندارم که چه تاريخي بود ولي هم سلول بودن ما چند روزي بيشتر طول نکشيد که ما را به راهرو ۶همان راهرويي که متهمين ديگر سازماني در آن بودند( 12 يا 13 نفر بودند) بردند... فکر ميکنم که سلول ۶۳ را براي من وغلام حسين خالي کردند... بچه هاي ديگر هم دو به دو هر کدام در يک سلول انفرادي بودند ولي درب سلولها باز بود (همانطور که قبلاً گفتم دو طرف راهرو را بسته بودند) و ميتوانستيم به اطاقهاي يکديگر برويم، در راهرو قدم بزنيم (طول راهرو حدوداً ۲۰ تا ۲۵ متر و عرض آن حداکثر يک متر و ۲۰ سانتيمتر بود) يا در هواخوري که موکت شده بود نشسته و تلويزيون نگاه کنيم... يک روزنامه ايران هم روزانه برايمان ميآوردند... واين يعني همه چيز... احساس ميکردم که بعد از آن مدت انفرادي اين شرايط ايده آل ترين شرايط ممکن است... يک چراغ خوراک پزي علاءالدين هم داشتيم که وقتي غذا ميآوردند آن را گرم کرده و خودمان هر وقت ميخواستيم ميخورديم... تصور چنين شرايطي آنموقع که در انفرادي بودم، مطلقاً برايم امکان پذير نبود... تصورش را هم نميتوانستم بکنم که ميتوانم آزادانه هر سلول انفرادي را انتخاب کنم، آزادانه هر وقت ميخواهم غذا بخورم و مهمتر از همه آزادانه هر وقت ميخواهم به دستشويي و يا حمام بروم... بعضاً نگران بودم که اينهمه آزادي به هرج و مرج تبديل نشود...!! اين نوع آزاديهاي دموکراتيک تقريباً مثل همان نوع آزاديهائيست که امروزه مردم ما مثلاً در انتخاب رئيس جمهور يا نمايندگان مجلس همگي دارا هستند، آزادانه ميتوانند بين خاتمي، احمدي نژاد و روحاني... هر کس را ميخواهند انتخاب کنند...!!!؟؟ بعد از مدتي يکسري کتاب هم از کتابخانه زندان آوردند... اگرچه کهنه و با موضوعاتي بُنجُل، ولي بهر حال کتاب بود که ميشد ساعاتي را با آنها مشغول بود... دربين اين بچه ها غير از غلام حسين که هم اطاق بوده و با هم صميمي بوديم، "حجت زماني " و" ج. الف. " هم به ما اضافه شدند... هر دو جوان و بسيار شوخ طبع و سرحال... بتدريج متوجه شدم که بازجوها برخي از اين بچه ها را بخاطر احکام سنگين و شرايط خود و خانواده ها يشان با قول تخفيف در مجازات وحتي آزادي ، بنوعي در خدمت خود بکار گرفته اند... واين باعث توليد مسائلي در آنجا شد ...اينکه چرا بعضي ها در زندان به اين نقطه ميرسند را قبلا توضيح داده ام...البته چيز خوشايندي نيست ولي واقعي است، هر چند درصد آن هم زياد نباشد....پيشتر هم گفته بودم که اراده همان استمرار وتداوم انتخاب هاست در جهتي مشخص ... و اگر لحظه ايي غفلت شود ، از دست ميرود....لذا سن و سال ، پيشينه ، سابقه و تجربه تنها ميتوانند نقشي کمکي بعنوان عوامل ياري دهنده باشند تا به شخص کمک کنند که از خود غفلت نکند و به هيچ وجه مولد اراده وايمان وغيره نميشوند ... لذا هر کس با هر سابقه و پيشينه ايي، وقتي در مواجهه با شرايط سخت زندان قرار ميگيرد ، اگر در مورد خود، مراقبه و سخت گيري نکرده و خود را به حال خود رها کند (برنامه مشخص روزانه نداشته باشد ) به نوعي انفعال دچار ميشود که به آن ميگويند " از دست دادن روحيه " و اين سر آغازسقوطي ناخوشايند خواهد شد ، و گويي که فراموش ميکنند که از ابتدا فرض بر اين بوده که ما همه چيزمان را از دست ميدهيم، سختي ميکشيم و حتي کشته ميشويم، تا، مردمانمان چيزي از دست ندهند ، سختي نکشند ، و کشته نشوند....( ولو اينکه هيچگاه دليل آن را ندانند وقدر کار ما را هم ندانند...!!! ) نبايد فراموش کرد که بصورت خيلي شفاف و ساده، اينها انگيزه هاي اوليه بوده و نه چيزي ديگر!!... پس اگر براي خواب ،خوراک، کارهاي روزانه، فکر کردن ، مطالعه کردن ، ورزش وحتي بازي وسرگرمي برنامه جدي روزانه نداشته باشي، و در اين زمينه ها بشدت از خودت مراقبت نکني، بلافاصله زندان تبديل به جهمني ميشود که تحمل آن بسيار مشکل ميشود، خصوصاً که در زندان هميشه با کمبودهاي عاطفي، احساسي و.... مواجه بوده و با تصويري که به تو القاء ميکنند، هيچ روزنه اميدي براي تو باقي نميگذارند... جز همان روزنه ايي که آنها ميخواهند از درون آن به آينده و فرداي خودت نگاه کني... و اگر تو با مجموعه چيزهايي که از دست داده اي، آينده تيره و تاري را هم به آن اضافه کني آنکه پيش از همه آسيب ميبيند خود تو هستي و بعد اطرافيان را هم تحت فشار شرايط خود قرار داده و سوهان روح آنها هم مي شوي... بنابراين دوام آوردن در زندان، تنها توان تحمل در برابر مشت و لگد و يا کابل و شلاق نيست چه بسا اين اولين مرحله و به نوعي شايد ساده ترين آنها باشد... اگرچه بايد اذعان کرد که مشت و لگد و بقول بچه ها کابل و شلاق را دانه به دانه بايد تحمل کني... نميتوان براي همه آنها يکجا تصميم گرفت و اراده را يکجا براي همه بکار بست... مطلقاً اينطور نيست!!! بلکه براي هر کدام بايد جداگانه تصميم گرفت، انتخاب کرد و اراده ورزيد که براي بعدي هم ايستادگي بايد يا خير؟؟؟ کما اينکه در سلول انفرادي هم براي هر روز تحمل انفرادي بايد تصميم واراده بکار گرفته شود، از همين روي هر لحظه وروز بر سر دو راهي انتخاب هستي... و اين دقيقاً نکته ايي است که اگر در زندان نتواني با برنامه دقيق و درست خود را اداره کني و از حداقل امکانات بهترين برنامه را براي خود استخراج و استفاده نکني و شرايط را بنفع خود تغيير ندهي که از زير فشار روز و ساعتهاي زندان خلاص شوي... اين فشار شرايط را بر تو سخت و در لحظه انتخاب و تصميم بعدي... گزينه تسليم را در مقابلت قرار ميدهد... به عبارت بهتر اگر برنامه ات را در زندان به گونه ايي تنظيم نکني که حتي با کمبود وقت مواجه شوي لاجرم فشار زمان در زندان از پايت درخواهد آورد...پس مرحله جدي بعد از بيرون آمدن از فشار بازجوئيهاي اوليه اداره خود در ساعات و روزهاي زندان است... واقعيت اينست که انسانها پيوسته در حال انتخاب هستند. درهرعمل و رفتارشان انتخاب ميکنند که چگونه باشند، به همين دليل در هر نقطه قابل تغيير و چرخش هستند و اراده قوي تر در استمرار همين انتخابهاست. وقتي شرايط به درجات زيادي مشکل و صعب ميشوند... پس کم آوردن وحتي تسليم شدن هم چندان چيز عجيب وغريبي نيست... مگر آنکه بستر قرار گرفتن در اين موقعيتها را براي خودت از بين ببري و اين هم با تلاش و مجاهدت روزانه و فعال بدست ميآيد... اينرا که رها کني... تسليم شرايط شدن گام بعدي و اجتناب ناپذير آن است... بهمين خاطر استراحت کافي، ورزش مستمر، مطالعه، فکر کردن، فراگيري موضوعات جديد هنري(نقاشي، خطاطي،...) آموزشي (زبان، تحقيق،...) کارهايي است که بايد مستمراً و با دقت و برنامه ريزي شده انجام شود تا ذهن و روح در کنترل تو درآمده... وتنوع و تغيير را در روزها و شرايط تکراري و کسالت آور زندان، بوجود آوري... بنظر من اين رمز مقاومت در زندان است که طبعاً انگيزه خودش را لازم دارد... که اصلاً چرا زندان هستم وچرا بايد آنرا پذيرفت وتحمل کرد. به اينجا رسيده بودم که برخي از اين بچه ها را به خاطر احکام سنگيني که اغلب اعدام بود، تهديد کرده و از آنها همکاري مي خواستند تا جان خود را نجات دهند... پرداختن به موضوعات اين دوران راچندان خوشايند نمي دانم چون مسائلي مطرح مي شود که فعلا قصد بيان آنها را ندارم... لذا فعلا از آنها مي گذرم و تنها مي گويم که چند ماهي در اين راهرو 6 باهم بوديم... از جمله خاطرات خوب براي من ساعاتي بود که من، غلام حسين ، حجت زماني و ج.الف با هم ميگذرانديم...گاها ساعتها پانتوميم بازي مي کرديم و يا از خاطراتمان تعريف مي کرديم و... در اينجا هفته اي 2 ساعت هواخوري داشتيم ( که به دليل نداشتن جاي مشخص جلو درب ورودي 209 همانجا که نانوايي بود و بعدها بهداري ساخته شد) روز هواخوري هم تنها روزهاي جمعه بود... يک توپ پلاستيکي داشتيم که فوتبال (گل کوچيک) بازي مي کرديم. دقيقا نمي دانم چند ماه به اين ترتيب گذشت ولي به دليل مشکلات و برخوردهايي که پيش آمد من و غلام حسين را به عنوان عنصر نامطلوب که ممکن است اثر سوء برکارهاي بازجوها بگذارند،از بقيه جدا و ما را به راهرو 5 انتقال دادند (اين راهرو را هم مثل راهرو 6 از دوطرف بسته بودند) بعد از اينکه من و غلام حسين به آنجا منتقل شديم به فاصله چند روز "حجت زماني" و "ج. الف. " را هم به آنجا منتقل کردند... بعدها يکي و دونفر ديگر هم آمدند که براي همه مان شرايط بهتري بود... در اينجا يکسري ملاقات هاي حضوري با خانواده هايمان به ما دادند. ملاقات ها ماهانه بود جلوي درب اصل اوين، در همان محوطه آزاد که گل کاري و چمن بود... در ملاقات به همه خانواده اجازه مي دادند که باهم بيايند... در همين دوران هر 15 روز و بعضا هر هفته يک تماس تلفني هم مجاز بود البته با حضور بازجوهاي مربوطه.. جالب اينکه هرگاه براي تلفن به اتاق بازجو رفتم بدون استثنا در هر مورد او را ديدم که در حال بازي پاسور (ورق) با کامپيوتر بود... گرچه سال ها بعد متوجه شديم که برخي از اينها بازجو نبوده بلکه متهمان قتل هاي زنجيره اي بودند که در 209 نگهداري مي شدند، ولي به عنوان کمکي براي پرسنل 209 و نه بعنوان زنداني ... البته وقتي ما را به راهرو 5 بردند تلفن ها هم تقريبا قطع شد.. مگر موارد خاص.. ازجمله اتفاقاتي که در اين دوران در آنجا افتاد ، شهادت برادر غلامحسين بود... که البته ماه ها پيش شايد قريب به يک سال قبل اتفاق افتاده بود که "م.ق" بدون اينکه نسبت او را با غلامحسين بداند موضوع را تعريف کرد... که همان لحظه من و غلام حسين في الواقع خشکمان زد و قطعا براي غلامحسين لحظات و ساعات دردناکي بود... چندي از اين قضيه نگذشته بود که خبر فوت مادرش را هم شنيد... اينکه از دست دادن عزيزان در شرايطي که در زندان هستي چه معنايي دارد... تنها کسي که تجربه کرده مي تواند بفهمد....

هیچ نظری موجود نیست: