دوشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۳

خاطرات تكان دهنده زنداني سياسي سعيد ماسوري( قسمت دوم)

خاطرات زندان و نيم نگاهي از درون
... نميدانم چقدر طول کشيده بود، شايدآنطور که مأموران اطلاعات مي گفتند ۴۸ ساعت، شايد هم کمتر يا بيشتر... بهرحال وقتي بهوش آمدم ديدم روي تخت بيمارستان هستم و دستها و پاهايم از چهار نقطه با دستبندهايي محکم به تخت زنجير شده و سِرمي هم به دستم وصل است،
سَرَم باندپيچي شده و لب پائينم بخيه خورده است. حتي الآن هم که بعد از ۱۴ سال از اين قضيه، دارم اين سطور را مي نويسم، آنقدر احساس مشمئزکننده و تنفرانگيزي دارم که دوست دارم سريع تمامش کنم.
احساس شکست، گير افتادن و درماندگي، آن هم در شرايطي که در فضاي خفقان آور آن بيمارستان دور تا دورم را هم مأموران وزارت اطلاعات گرفته و قيافه هايي پيروزمندانه که گويي فرماندهي کل قوا را گرفته بودند و مستمر مي خواستند سؤال کنند و چيزهايي بشنوند و من هم فقط نگاهشان مي کردم و چشمهايم را آرام مي بستم و باخودم ميگفتم خدايا مرا ببخش که زنده به دست اينها افتادم و حال اين ‌گونه مست باده پيروزي اينگونه بالاي سَرَم رژه ميروند... اوايل اصلاً نميدانستم واقعاً چه خبراست، انگار يک کابوس بود... حقيقتاً دردآور و تنفرانگيز بود، بوي بد زخم و چرک بيمارستان هم فضا را چند برابر منزجرکننده تر مي کرد... نميدانم چقدر آنجا بودم...تا اينکه شبي سراغم آمدند، روي تخت انتقال گذاشته در حاليکه چهار نفر دست و پاهايم را گرفته بودند، داخل يک آمبولانس گذاشته و مسافتي را که طي کردند، پياده ام کردند و دست و پاهايم را زنجير کردند. بطوريکه در عين حال که هم پاهايم زنجير بود و هم دستبند به دستهايم بود، دستهايم هم با يک زنجير به وسط زنجير پاهايم وصل بود و بهمين خاطر نمي توانستم قامتم را کاملاً صاف و عمودي نگه دارم. با اين وضعيت مرا داخل يک سلول انداختند؛ البته قبل از آن مأمورين اطلاعات همانجا جلوي درب زندان(که بعداً فهميدم زندان ششم سپاه اهواز است.)بخش امنيتي رسيدِ تحويل گرفته شدن مرا گرفته و مرا تحويل زندانبانان دادند. باخودم فکر مي کردم که لابد پيش خودشان هم فکر مي کردند که کارشان را انجام داده،اضافه حقوق و حق مأموريت هم مي گيرند... و حال بايد به خانه پيش زن و بچه شان بروند و شامي بخورند و شايد هم وضو گرفته و نمازي هم بخوانند... و به قول قرآن: وکل شَيءٍ فَعَلُوهُ في الزُبُر ...( وهر کاري که انجام دادند در نامه اعمالشان ثبت است.) شايد آنها خيلي خيلي و عميق به اين چيزها فکر نکرده اند و يا حتي بين خود گمان مي کنند که مأمور بوده اند و معذور... ولي کارِ هر کسي که در خدمت ظلم و جوري بوده بدون جزا نخواهد ماند. نه از جانب مردم، نه از جانب خدا و تاريخ؛ کما اينکه وقتي قرآن هم راجع به فرعون و ظلم و ستم او ميگويد و از مجازات او، تنها صحبت از مجازات فرعون نمي کند بلکه صحبت از «فِرعَون و هامان و جُنودهِ » يعني حتي سرباز صفر (وظيفه اي) هم که در خدمت فرعون بوده را مجرم مي شناسد. حال اگر مردم هم زماني ناديده گرفته و عفو کنند، حسابرسي خداوند و حتي وجدان خودشان کماکان باقي است...
به هر حال ما رابه زندان انتقال دادند. ازدوستم غلام حسين خبر نداشتم؛ گويا او را هم همانطور که مرا غافلگير کردند، دستگير و او هم تنها فرصت کرده بود سيانورش را بخورد ولي بقول خودشان يک ميليون تومان آمپول ضد سيانور براي هر کداممان خرج کرده و زنده مان نگه داشته بودند تا اطلاعات بگيرند...
غلام را هم احتمالاً بعد از چند روز به همانجا آورده بودند، بعداً يکي از مأمورين اطلاعات مي گفت هردويتان تقريباً مرده بوديد ولي با شوک الکتريکي و ... بازگردانده شديد. در مورد غلام حسين حتي سِرم و... را هم قطع کرده بودند و کارديوگرام مرگ را نشان مي داد... با اين همه زنده مانده و به زندان آمديم... وارد يک سلول انفرادي شدم سراسر کثافت و پليدي، در وديواري که جاي جاي آن کنده شده بود از نوشته ها و تقويم هايي که زندانيان قبلي نوشته بودند و براي خودشان با خط زدن روي ديوار درست کرده بودند؛ جاي خالي نداشت.يک موکت کثيف که از صدها جا سوراخ و سوخته بود کف اطاق بود، پنجره اي در بالانزديک سقف تعبيه شده بود که دست به آن نمي رسيد و با طلقي‌ پوشيده بود که آنقدرکثيف بود که اجازه عبور نور را هم نمي داد و يک درب فلزي که دريچه کوچکي (مربع شکل) داشت که از بيرون قفل مي شد و براي چِکِ زنده بودن زنداني بود و يا اگر ميخواستند چيزي مثل غذا و يا سيگار بدهند ( روزي ۳ نخ: صبح، ظهر و شام ) از آن سوراخ مي دادند... مرا داخل سلول انداختند و در را بستند. نيم ساعتي بعد يکي آمد ۲ عددپتوي سربازي يا به قول خودشان پتوي دولتي کثيف که بوي مشمئز کننده اي هم داشت رابه همراه يک ليوان، بشقاب و قاشق پلاستيکي به من تحويل داد و گفت موقع نهار و شام صدايت مي زنم بايد چشم بندت را زده باشي و غذا را تحويل بگيري... يعني با وجوديکه در سلول انفرادي هم، با زنجير پاهايم بسته بود مي بايست چشم بند هم بزنم که موقع تحويل غذا او را نبينم. يک سطل هم به من تحويل داد و گفت يکبار صبح و يکبار هم شب ميتواني به دستشويي بروي در بقيه موارد با همين سطل مساله ات را حل ميکني و صبح وشب که به دستشويي مي روي مي تواني اين را تخليه کني... شب هم ساعت ۱۰ شب ( يا شايد هم ۱۱ )چراغها خاموش مي شود و درب ها همه بسته مي شوند. کلاً آن مجموعه تشکيل شده از يک راهرو بزرگ به درازاي شايد ۵۰ ـ ۴۰ متر با عرض حدوداً ۷ ـ ۶ متر که وسط آن چند گلدان بزرگ مصنوعي گذاشته بودند و اطاقهاي انفرادي يا همان سلول هاي انفرادي که با تجربه امروزيم بايد بگويم که بزرگتر از سلولهاي انفرادي معمولي و استانداردبودند و ابعاد آن حدوداً ۳×۲ بود با سقفي بلند و ديوارهاي خاکستري رنگ که رنگ سبزي در زير رنگ جديدتر نمايان بود و يک سوراخ بزرگ بالاي درب که مربوط به کولر بود...
در فضايي که هنوز از شوک دستگيري در نيامده بودم و هنوز فکر ميکردم که چه اتفاقي افتاد و علت چه بود، صبح روز بعد سراغم آمدند و به اطاقي که بعد فهميدم اطاق بازجويي است بردند.تعدادي کاغذ جلويم گذاشته و گفت سؤالات را جواب دقيق مينويسي (دستهايم باز وپاهايم کماکان به هم زنجير شده بود)...هميشه ۲ يا ۳ نفر بودند....سؤال اول راجع به اسم و مشخصات خودم بود (از زير چشم بند بايد نگاه مي کردم) که نوشتم، سؤالات بعد راجع به چيزهاي ديگر... که گفتم من بيشتر از اين نمي دانم... گفت فکر کردي خونه خاله است و يکي دو سيلي توي گوشم زد که برق از سرم پريد خصوصآً که چشم بند داشتم و او را نمي ديدم و نمي دانستم چه ضربه اي و از کجا مي خورم... دو نفر ديگر هم بافاصله کنار او بودند... دوباره گفت: بنويس! گفتم: گفتم که بيشتر از اين نميدانم! دوباره سيلي و مشت به پس کله ام... يکي شان که معلوم بود خيلي قوي است از پشت فاصله بين گردن و شانه ( همانجايي که اسپاک در «پيشتازان فضا» مي گرفت و آدمها رابيهوش ميکرد) را با انگشت مي گرفت و بشدت فشار مي داد... و يا يکي‌ از پايه‌هاي صندلي را روي پاي برهنه‌‌ام مي‌گذاشت و يک پايش را روي آن مي‌گذاشت و با تکيه بر زانويش به شدت فشار ميداد، بطوريکه پايه آهني صندلي بالاي انگشتان پايم در پايم فرو ميرفت... اگرچه واقعاً دردناک بود ولي هيچ واکنشي نشان ندادم... گفت: گردن کلفت هم هست...قدري مشت و لگد و سيلي و فحش و بد و بيراه نثار من و سازمان و رهبران آن کردند وبعنوان معارفه بازجويي اول تمام شد (هيچگاه کمتر از ۲ يا ۳ ساعت طول نمي کشيد)...وقتي به سلول برمي گشتم احساس خوبي داشتم... نمي دانم چند جلسه همينگونه شد تنها مي دانم که در آخرين جلسه بازجويي در اهواز( اگرچه من نمي دانستم که آخرين جلسه آنجاست ) وقتي بعد از کتک کاري و فرياد و فحش و بد و بيراه دوباره کاغذهاي بازجويي را جلويم انداخت و گفت بنويس! خودکار را برداشتم و با تمام توانم در همه مُشتم گرفتم وخيلي بزرگ روي صفحه اول نوشتم «الله اکبر» طوريکه همه صفحه را گرفت و تا ۸ـ ۷ برگه زير آن هم بر همان اثر نوشته پاره شده بود و کل برگه ها را انداختم جلوي بازجو و گفتم اين آخرين حرف من است... حال هر کاري مي خواهي بکني، بکن… در اوج خشم بعد از يک مشتمال و کتک مفصل نگهبان را صدا زدند. در فاصله اي که او مي آمد گفت:آنچنان بلايي سرت بياورم که خودت به التماس به من بگويي برايم برگه بازجويي بياورکه بنويسم... جوابي ندادم... نگهبان آمد و مرا به سلول برگرداند... نگهبان هم ظاهراً داد و بيدادها را شنيده بود... ميگفت چرا لج ميکني... آن رجوي خوش گذراني وکيف خودش را مي کند و تو و امثال تو را اينطور بدبخت مي کنند... چرا جواب درست نميدهي تا خودت را خلاص کني و بروي دنبال زندگيت... فکر ميکني اگر تو و هزار تامثل تو را بکشند هم آب از آب تکان مي‌خورد... ؟؟؟ جواني خودت راتباه نکن...!!! وقتي به سلول برگشتم از اينکه يک بار ديگر بدون اينکه حرفي بزنم حسابي عصباني اش کرده بوم، احساس سبکي و رضايت ميکردم و به ياد شعر شاملو «انسان بهمن» افتادم که گفته بود:
تو نميداني نگاه بي مژه محکوم يک اطمينان،
وقتي که در چشم حاکم يک هراس خيره مي شود،
چه دريايي است!
تو نمي داني مردن،
وقتي که انسان مرگ را شکست داده است،
چه زندگي است!

بلافاصله اضافه کنم که من خودم هرگز چنين آدمي‌ نبوده‌ام ،اگر چه ديده‌ام و همين توصيف آنها هم به انسان آرامش و اعتماد به نفس 

هیچ نظری موجود نیست: