پنجشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۳

نامه زنداني سياسي سعيد ماسوري از زندان گوهردشت كرج - قسمت اول


سعيد ماسوري بيش از چهارده سال است در زندان زير شكنجه و فشار با حكم حبس ابد محبوس است . درزير قسمت اول از نامه اي كه خطاب به برادر كوچكش در فضاي مجازي منتشر شده از نظرتان ميگذرد: 
برادرعزیز و دوست داشتنی ام وحید... 
ازخیلی وقت ها پیش ، از من خواسته بودی که از زندان برایت بنویسم و از فضا و شرایط زندان برایت بگویم، صادقانه بگویم که رغبتی به نوشتن نداشتم چون می دانستم تا بخواهم آن را جمع و جور کنم، قطعاً در بازرسی ها و تفتیش های زندان توقیف می شود. چرا که در زندان اجازه نمی دهند نوشته ای را بیرون بدهی، مگر چند خط احوالپرسی آنهم بطور ماهانه این را هم بلافاصله اضافه کنم که نوشتن این صفحات را هم با ترس و دلهره، هم بخاطرعواقب کیفری آن و هم بخاطر ناقص ماندن، با تردید بسیار شروع کردم و تقریباً بدون هیچ تصحیح و بازنویسی، تنها سعی کردم بسرعت بنویسم و در اولین فرصت پیش آمده به بیرون بفرستم، لذا قطعاً نقص و کمبود و حتی جملات ناقص و چه بسا غلط هم در آن خواهی یافت که عمدتاً به علت شتاب در نوشتن بوده... البته کم سوادی خودم هم بی تاثیر نبوده ... 
نکته دیگر اینکه از آنجائیکه نه نویسنده بوده ام ونه اهل قلم یکسری وقایع، مشاهدات و احساساتم رانوشته ام گاهی از زبان راوی اول شخص و زمانی از زبان راوی سوم شخص و...نوشته ام که نتوانسته ام آن را یکدست کنم بنابراین هر چه به ذهنم می آمد به همان شکل می نوشتم.لذا راوی و مخاطب و غیره در کار نیست و انسجام درستی هم ندارد مگر اینکه خودت آنرا مرتب کنی (که به نظرم به زحمتش نمی ارزد)…اسامی افراد را هم عامداً نیاورده ام که اگر مطالبی را اشتباه کرده و یا قضاوت غلط کرده ام، تولید مساله ای برای آنها نباشد و فرصت را به آنها داده باشم تا روایت خودشان را بنویسند... اگر چه برخی با ادعاهای بی اساس و شهادتهای دروغ خود، سالهای سال بر محکومیتم افزودند که البته در قیاس با ظلم و اجحاف قوه قضائیه مسلوب الاختیار و بله قربان گو و بویژه قضّاتی که برای چاپلوسی و یا از ترس مؤاخذه اربابان، در شدت مجازاتها و احکام صادره بر هم سبقت میگیرند،محلی از اعراب ندارند ،تنها اسم کامل کسانی را نوشته ام که در سرنوشت این مملکت نقش داشته اند و بهمین خاطر بحثی "فردی" نبوده... 
خوب... از آنجائیکه دوران قبل از زندان را گرچه سن وسالت کم بوده ولی کم و بیش میدانی، و تو هم بیشتر از فضا و احوالات زندان پرسیده بودی، من هم با مقدمه ای کوتاه شروع کردم و بلافاصله لحظه ای را نوشتم که خودم را بر تخت بیمارستان(زندان) یافتم... در ادامه می خواستم تنها حوادث و وقایع را برایت بنویسم، ولی آنرا خسته کننده و تکراری دیدم. چون زندان بعنوان نوعی از زندگی( اگر نگویم مرگ ) تنها تکرار است، تکرار است و باز هم تکرار ... و این نمی تواند چندان مفید فایده بوده و جاذبه ای داشته باشد... از طرفی می خواهم بعنوان برادرکوچکترم (کوچکی سنی را میگویم داداش کوچولو!) بدانی که چهره خروجی من ( برادربزرگترت ) در انتهای این خاطرات ممکن است خیلی برای تو خوشایند نباشد و بدان که با الگوها و آرمانهای توحیدی و آزادیخواها‌نه خودم و بسیاری ازهمقطارانم که قهرمانانه بر چوبه‌های دار بوسه‌ زدند بسیار فاصله دارم و هم ازاین روست که با وجود اینکه ۱۴ سال است که در زندان هستم ولی‌ هنوز زنده‌ام و اعدام نشده‌ام ولی‌ همقطارانم همه!!! اینرا نه از موضعی شهادت طلبانه و فناتیک بلکه ازآنرو می‌گویم که می‌خواستم در خلال این سطور هم، همان باشم که واقعا بوده و هستم نه چیزی بیشتر، تا پیوسته به خاطر داشته باشم که نسبت به آرمانها و در حق مردمان مظلوم و ستمدیده میهنم بسیار بدهکار و شرمنده‌ام و عمدتا شایسته مؤاخذه وسرزنش، تا تفاخر و طلبکاری بخاطر سنوات زندان و وقایع آن...با اینهمه باز هم گمان می‌کنم که لذت زندگی (حتی اگر بخش زیادی از آن در زندان باشد)و کلاً معنای” انسان بودن”، تلاش و بازهم تلاش برای پر کردن همین فاصله هاست، هم در زندگی شخصی و هم در ارتباط با کشور و هموطنانم لذت زندگی آنجائیست که بدانم زندگی ام مصروف کاری شده درراستای آنکه دیگرکسی مجبور نباشد به خاطرمطالبه حقوق حقه مردمش اعدام و شکنجه شود و یا مجبور نباشد که همه یا بخشی از زندگی‌اش رادر زندان بگذراند...تا دیگر پدران، مادران و همسران مجبور نباشند فراق و جدایی عزیزانشان را تحمل کنند... و بالاخره... تا دیگر دختر و پسر بچه ایرانی اشک ستمی که بر او و خانواده اش رفته را بر گونه هایش احساس نکند... راستی! این دلیل خوبی برای تحمل این فراقها , جدائیها , اعدام ها و تحمل این همه سالیان زندان نیست؟؟ 
با طلب بخشش از خداوند متعال و هم میهنانم بخاطر همه قصور وتقصیراتم… 
اَحَسِبَ النّاسُ اَنْ یُتْرِکوا اَنْ یَقوُلوا آمَنّا وَ هُمْ لا یُفتنون (مردم فکر میکنند هم اینکه گفتند به خدا ایمان آورده اند کافیست و دیگر آزمایشی نمی شوند) 
از آنجایی که قریب به ۱۴ سال از این قضایا می‌گذرد،بخاطر آوردن جزئیات و تاریخ وقایع چندان ساده نیست. تلاش کردم با برخی‌ یادداشت های بجا مانده(چون چندین بار یادداشتهایم را در تفتیشهای زندان بردند و یا در جابجأیی‌ها از این زندان به آن زندان توقیف کردند) و خاطرات بچه‌های دیگر قدری از آن وقایع راباز نویسی کنم و لذا ممکن است چندان دقیق نباشد و یا بعضا تقدم و تأخر حوادث به هم خورده باشد... روز ۱۹ دی‌ ماه ۱۳۷۹ بود، حوالی ۷ شب که در شهر اهواز منتظر ماشین ایستاده بودیم، غافل از اینکه در یک تور پلیسی گسترده افتاده بودیم ولی‌ متوجه آن نشده بودیم. با وجودیکه مستمرا مواظب اطرافمان بودیم ولی‌گسترده بودن و تنوع ماشینها و تیمهای مراقبتی اطلاعات مانع از شک کردنمان شده بود،چون تصورش را هم نمی‌کردیم که برای ۲ نفر اینهمه نیرو به کار بگیرند. لذا با همین ساده انگاری از دوستم غلام حسین جداشدم تا چند بسته بیسکویت برای بین راه تا تهران بگیرم...به همین منظور از او که جلو خیابان ایستاده بود که ماشین بگیرد جدا شدم و وارد یک مغازه شدم...هوا تاریک بود و خنک... چراغهای همه مغازه‌ها مثل خروجی همه شهرها روشن،ولی‌ ترددات جز برای مسافران و اهالی آن منطقه نسبتا خلوت بود. وارد مغازه شدم و سفارش چند بیسکویت دادم و همین که خواستم کیف پولم را دراورم،چیزی به سنگینی‌ یک پتک و از پشت توی سرم خورد و یکی‌ هم بلافاصله از کمر مرا محکم گرفت، به طوریکه دستهایم را نتوانم تکان بدهم. درحالیکه بر اثر ضربه خون روی صورتم‌ جاری شده بود،یکی‌ دیگر با ضربات محکم اسلحه ش به فک و دهانم می‌کوبید تا دهانم را باز کند و نگذارد سیانورم را بشکنم... ولی‌ من قبلا این کار را کرده بودم و به تدریج در حال بیجان شدن ،روی دستشان می‌‌افتادم...آنها هم مستمرداد می‌زدند که مردم جمع نشوند وبه همه می‌گفتند که ما دزد و قاچاقچی مواد مخدر هستیم تا مانع تجمع و یاهرگونه همدردی و دلسوزی شوند... البته این سیاست همیشگی آنها بوده...الغرض...دیگرمتوجه چیزی نشدم...

هیچ نظری موجود نیست: