چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۴

خاطرات زندان و نیم نگاهی از درون (قسمت دوازدهم) سعيد ماسوري

روزها و هفته های دیگر هم گذشت . واقعا انفرادی جایی است که هیچ گاه به آن عادت نمیکنی شاید
در جایی دیگر گفته باشم انفرادی برای کسی که حتی احتمال اعدام را میدهد، جهنمی است به مراتب هول انگیزتر و متفاوت تر تا برای کسی که میداند اعدامی نیست . و تاثیر آن هم هزاران برابر بیشتر. 
یکی دیگر از ابزار تحت فشار قرار دادن، نامعین بودن مدت زمان انفرادی است. کسی که مدت را بداند. هر چقدر هم طولانی. همان نقطه امید میشود و فشار را کاهش میدهد. در حالیکه کسی که اینرا نمیداند همه چیز را سیاهی و تیره و تار میبیند و تاثیر هر عاملی اینچنین ضریب بزرگی را هم دارد. گاهی برای اینکه خودم را قانع کنم که ورزش کنم باید کلی با خودم کلنجار میرفتم. فکرمیکردم، نگاهم به نقطه ای از دیوار دوخته میشد و خودم را فراموش میکردم. وقتی به خودم می آمدم، هنوز نمیدانستم چه کار کنم. بعد چی.؟ تا کی؟ 
ولی همینکه به زور و اغلب با حرکات مچ پا و گردن خودم را فریب میدادم و شروع میکردم به ورزش. به تدریج حرکات بعدی هم میامد. یواش یواش شروع به حرکت و درجا دویدن میکردم همین که قدری گرم میشدم دیگر تمایل به ادامه دادن بیشتر میشد. هر چه قدر بیشتر فعالیت میکردم بیشتر علاقه مند و سر حال میشدم. از آن نقطه چون فشار به بدن زیادتر میشد امید به اینکه مرحله بعدی نرمشها سبکتر و بعد هم سرو صورتم و بدنم را در دستشویی خواهم شست یک تغییرفاز واقعی را در سلول رقم میزد. این نقطه اوج ورزش بود که بیشترین اکسیژن را به مغز میرساند و از طرفی همین خستگی مانع ورود فکر و خیال منفی به ذهنت میشد، به همین خاطر تا میتوانستم این مرحله را کش میدادم آنگاه بتدریج کاهش میدادم. اینجا دیگر بوی عرق بدنم همه ی سلول را که راه تهویه هم نداشت پر میکرد. 
لباسهایم را در میاوردم زیر پیراهنم را میشستم و با آن همه ی بدنم را میشستم (دوش گرفتن با پارچه ی نمدار و خیس !!) بنوبت سرم، دست و شانه و بعد پاهایم را هم در همان سینک میشستم با حوصله و کلی لذت. بعد با همان لذت و سر حالی از اینکه یک کار و فعالیت جدی انجام داده ام با حوله ی کوچک دست و صورت که زندان میداد شروع به خشک کردن خود میکردم. وای که چقدر لذتبخش بود اگر میتوانستم یک چای هم بخورم. ولی انفرادی بود و خبری از این حرف ها هم نبود. مگر موقع شام. به همین خاطر ورزش را تا نزدیکی زمان شام کش میدادم. گاهی که نگهبان توزیع غذا آدم خوبی بود، لیوان چای را داخل کاسه میگذاشتم تا لیوان را آنقدر پر کند که توی کاسه لبریز شود آنگاه چای داخل کاسه را بلافاصله میخوردم و چای داخل لیوان را پتو پیچ میکردم تا گرم بماند و بعد شام بخورم (در انفرادی بعضا پیش از اینکه حتی آفتاب غروب کند شام میدهند) البته برخی نگهبان ها هم حتی لیوان چای را هم کامل نمیکردند. بیت المال است
فکر میکنم حوالی نوروز ۸۱ بود که درب سلول باز شد بازجو هم همراه نگهبان آمده بود، مرا با چشم بند بیرون آورده به راه افتادیم. بر خلاف همیشه به جای اطاق بازجویی به طرف راست، و یکی از راهروها پیچید (راهرو ۶) درب راهرو بسته بود، نگهبان قفل آن را باز کرد، درب فلزی دیگری پشت آن بود ( ورق آهنی یک پارچه بدون هیچ منفذی). قفل آن را هم باز کرد. وارد راهرویی شدیم که چند نفر هم در حال قدم زدن بودند، سمت چپ اولین سلول (که بزرگتر بود و به عنوان هواخوری شناخته میشد) موکت شده، یکی دونفر نشسته و تلوزیون نگاه میکردند که با ورود ما بلند شدند و نفرات دیگر آمدند همه را یکی یکی معرفی کرد. یکی، دو چهره برایم آشنا بود ولی هیچ کدام را نمیشناختم، همه ی متهمان سازمان، همه محکوم به اعدام و همه به تازگی از انفرادی به آنجا آمده بودند. 
سلول ها و راهرو همان بود تنها درب سلول را باز نگه داشته و دو سر راهرو را درب گذاشته و قفل کرده بودند و این را بند عمومی میخواندند که تعدادشان ۱۰-۱۲ نفر بود و اغلب وضعیتی مشابه من داشتند ( از نظر نوع اتهام). چند دقیقه بعد غلام حسین را هم آوردند. تلویزیون هم روشن بود. اگر چه من ابتدا اصلا متوجه تلوزیون نشدم چون مدت ها بود با آدم ها ارتباط نداشتم و حالا این همه نفرات دور هم. هر کدام از بچه های آنجا وضعیت خود و زمان دستگیری خودشان را گفتند. دوتا از بازجو ها هم آنجا بودند که بعد یکی دوتای دیگر هم به آنها اضافه شد، حجت زمانی آن موقع در حمام بود و خیلی دیر آمد و بقول خودش. فکر میکرد ما بریده ایم و ما را آورده اند که برای آنها سخنرانی کنیم به همین خاطر تا میتوانست حمامش را کش داد. 
در ۲۰۹ پنجره ی حمام و دستشویی در برخی راهرو ها از جمله همین راهرو داخل هواخوری راهرو باز میشد به همین خاطر حجت در عین اینکه حمام میکرد، حرف های ماراهم میشنید. فکر میکنم ۲-۳ ساعت را آنجا بودم ولی به نظرم خیلی کوتاه آمد مجددا مرا به سلولم برگرداندند و غلام حسین را هم به سلول خودش باز گرداندند. قبل از هر چیز هدف آنها این بود که به ما بگویند اگر با آنها همکاری کنیم شرایط بهتری هم میتوانیم داشته باشیم و شاید قصدشان این نبود و میخواستند با دیدن شرایط بهتر، شرایط موجود را برایمان ناگوارتر کنند و بیشتر تحت فشار قرار گیریم. چون در زندان هر چقدر شرایط سخت باشد به آن عادت میکنی البته عادت کردن به مفهوم عادی شدن و نه راحتتر و یا قابل تحمل تر شدن، بدین معنا که همان شرایط را عادی و روال زندان میدانی و هیچ توقع دیگری نداری. ولی زمانی که شرایط بهتر را دیدی توقع شرایط بهتر را داری و میتوانند برای دادن آن شرایط تو را وسوسه کنند چون این حداقل ها به شکل دست نیافتنی و سراب نیستند. 
بعدها دیدم که این کار را به وفور انجام میدادند یعنی مدتی طرف را به انفرادی میبردند بعد به بندی جمعی میدادند که تلویزیون و یخچال داشت و میتوانست با کسان دیگر ارتباط دوستانه و صمیمی داشته باشد همین که قدری عادت میکرد دوباره او را به انفرادی میبردند که به اعتراف همه، این انفرادی بیشتر از قبل غیر قابل تحمل میشد و اغلب در این نقطه چیزهایی میگفتند که قبلا نگفته بودند. ولی در عوض برای کسانی که زرنگ تر بودند هم صحبتی با کسان دیگری که انفرادی کشیده و تجارب بازجویی را داشتند خود تجربه ای میشد که تازه متوجه میشدند از آن به بعد چگونه باشند. یعنی به نوعی دست بازجوها تا حدود زیادی برای آنها رو میشد. که این البته در مورد جرایم سبکتر و متهمان آنها مفید تر بود. 
ولی برای اتهامات سنگین خیلی تعیین کننده نبود به هر حال شاید هم از این کار هدف خاصی هم نداشتند و این ها توهمات و یا تخیلات من بود. ولی معمولا در زندان هیچ کاری بیخودی و محض رضای خدا انجام نمیشد این را بدین خاطر میگویم که تاثیرات آن را بر خودم احساس میکردم. گرچه حتی فرض را بر این بگذاریم که آنها چنین قصدی نداشتند. تاثیر خود بخودی دیدن کسانی که وضعیتی مثل من داشته و حال در شرایط بهتر قرار گرفته اند و حتی آخرین دادگاه برخی از آنها احکام سبکتری برای آنها صادر کرده (اگرچه فکرمیکنم هنوز قطعی نشده بود.) خود این وسوسه را ایجاد میکرد که من همان کار را بکنم . ضمن اینکه برخی مثل “آ – ص” و”حک” را رسما برای دعوت به همکاری و تشویق من قبلا آورده بودند. و حالا هم از امتیازات ویژه ای برخوردار بودند. 
و حال من مجددا در سلول انفرادی نه تنها طبق معمول از همه چیز محروم بودم بلکه به این فکر میکردم که من هم میتوانستم مثل آنها الان پای تلویزیون نشسته، کتاب بخوانم، روزنامه ها و اخبار روز را دنبال کنم. و این ها برای کسیکه در انفرادی بوده یعنی “همه چیز” ! شاید برای کسی که این تجربه را نداشته باشد این ها چیزهای مسخره ای باشند ولی همین که یک نفر باشد که بتوانی با او صحبت کنی این همان زنده بودن است و فرار از قبرستان انفرادی. اصلا “خود” در وجود “دیگری” است که تحقق میابد و گرنه در برهوت تنهایی. همه چیز پژمرده شده ومی میرد. از جمله “احساس زندگی” و زنده بودن خود مبدل به شکنجه ای میشود دائمی ومستمر. گاهی شب ها جلوی درب سلول به دیوار تکیه میزدم و به شبح چهره کِش آمده خودم که بر انحنای زیرین سینک دستشویی منعکس شده بود ساعت ها خیره میشدم. وبه همه چیز فکر میکردم.گویی که این کابوس سر تمام شدن ندارد. 
بارها به لحظه ی دستگیری فکر میکردم. که چرا یک لحظه زودتر متوجه نشدم که سیانورم را زودتر بشکنم و این گونه اسیر نشوم و در این ضیافت مرگبار که هر روزه بر من گشوده میشود شرکت نکنم. و اینگونه دشنام شروع هر روز را شرمگنانه تحمل نکنم. و گاه در وادی دیگری که با ناقوس تسلیم شدن به صدا در میامد که چرا اینگونه احمقانه سنگ های زندان را به دوش میکشم و خود را با یک آری گفتن و همکاری، از این همه خلاص نمیکنم. آری. باز هم در انفرادی خودم غرق شده بودم و اگر چه در اینجا میگویم روزها و هفته ها و ماه ها گذشت ولی واقعیت این است که زمان در انفرادی همچون قیری سیاه و خشکیده، بر دیوار آن متوقف بود و باز به قول شاملو عمر من لنگان لنگان در برابر آن میگذشت. 
حتی الان که مشغول نوشتن این سطور هستم با وجودیکه ۱۰-۱۲ سال از آن فاصله گرفته ام ولی هنوز سختی تنفس و سرمای بدنم را در آن تاریکخانه تنهایی احساس میکنم که هر لحظه و هر روز تنها به امید آنکه لحظه و روز بعد اوضاع از این که هست بدتر نشود، سپری میکردم ( اگر چه هیچ تضمینی هم وجود نداشت ) چنین شرایطی لاجرم وادارم میکرد که قدری مصلحت اندیشی کنم (چون چاره دیگری نبود) . اینرا به عنوان یک پا ورقی اضافه کنم: همین روزها که تازه نوشتن این خاطرات راشروع کرده ام، دو نفر از هم بندیانم که بخشهایی از آن را خوانده اند، دو نظر کاملا متفاوت داشتند، یکی معتقد بود که نباید اینها را منتشر کنم، چون عواقبی دارد و هزینه گزافی برای آن خواهم پرداخت و یک حساب کتاب سر انگشتی، از هزینه و فایده، حکم میکند که منتشر نشوند!!! دیگری بعکس میگفت: تو که چیز غیر واقعی یا دروغی ننوشته ای تازه کلی محافظه کارانه هم نوشته ای، اینها هم چیزهایی است که همه باید بدانند و بالاخره کسانی باید اینکار را بکنند. 
در ساده ترین بیان یکی نگران خودم بود، که برای خودم اتفاقی نیفتد، ودیگری با پذیرش هر اتفاقی، اینها را واقعیاتی میدانست که باید گفته شوند. واگر ما اینکار را نکنیم پس چه توقعی داریم، واز چه کسی باید انتظار داشته باشیم که نترسد، مصلحت اندیشی نکند و حقایق را بگوید ؟؟؟ با وجودیکه هردو از دوستان صمیمی ام هستند، نظر اول را می پسندیدم که دست نگه دارم و منتشر نکنم، مصلحت هم (که معمولا تناقض وظیفه است با نتیجه) همین را ایجاب میکند . از نظر دوم نه تنها خوشم نیامد بلکه با وجودیکه میخواستم خودم را بی تفاوت و راحت نشان دهم ولی به واقع برآشفته شده بودم و بنوعی آنرا توهین به خودم قلمداد میکردم. ولی چرا توهی ؟؟؟ چون احساس کردم که درست از همان ترس و واهمه ای صحبت میکند که آنرا در خودم احساس میکنم ولی شهامت پذیرش آنرا ندارم
اگر چه در ظاهر خیلی راحت و ریلکس به حرفهایش گوش میدادم ولی در درونم بلوایی بپا شده بود . در این اوضاع اولی را دوستدار خودم یافتم و دومی را اگر نه دشمن ولی در قبال خودم غیر مسئول و بی پروا ارزیابی کردم. در چنین شرایطی چون تمایل خودم مرا به سمت کار بی هزینه یا کم هزینه تر راهنمایی میکرد (منظور از هزینه به زبان ساده هر آنچیزی است که علاقه داری ولی از دست میدهی ) و وقتی کسی پیشنهاد پر هزینه ای میدهد که به دلیل هما ن هزینه، مورد پسند تو نیست، گویی که دارد به ضعف و ترس تو اشاره میکند. و من هم به همین دلیل در قبال آن دافعه داشتم و به دنبال راهی برای رفع و رجوع کردن آن بودم. 
اینجا بود که بدنبال تئوریهایی میگشتم که نه تنها این ضعف مرا برملا نکند بلکه ظاهری پذیرفتنی، علمی، و ترجیحا واقع بینانه هم داشته باشد والبته انبوهی هم در دسترس بود، حاضر آماده، بحث های جذاب هزینه و فایده، واقع گرایی در مقابل آرمان گرایی، تقیه، مصلحت اندیشی، رئالیسم و نه ایده آلیسم اتوپیایی، نتیجه محوری، ارزشهای مدرن وووو انبوهی تئوریهای دیگر که مبانی بسیار شیک و فلسفی هم دارند و البته این را هم میدانستم که به قول دکارت: هیچ اندیشه عجیب و رأی سخیفی نیست که یکی از فیلسوفان آنرا اظهار نکرده باشد (گفتار در روش .) 
البته بعد راجع به انگیزه انتخاب این تئوریها و اینکه چه چیز باعث انتخاب آنها میشود و چطور اینقدر شیک وشسته رفته و به وفور در دسترس بوده و مد میشوند، انقدر که فکر میکنیم محصول فکر و انتخاب خودمان است تجارب خودم را خواهم نوشت. این فقط یه پاورقی بلند بود.

یکشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۴

یک پروسه دردانگیز و تلخ - قسمت ششم زری اصفهانی




لطفا قبل از خواندن مطلب اول ویدئو کلیپ را نگاه کنید تا بعد توضیحاتش را بدهم

دیگر اینکه خواستم خواهشی بکنم از دوستان عزیزی که به من لطف دارند و گاها مطلب و یا شعری از مرا درکامنت های وبلاگ دریچه میگذارند
من بی نهایت از توجه و محبت شما سپاسگزارم ولی لطفا اینکاررا نکنید . من بهیجوجه دوست ندارم که اثری و نشانی از من درآن وبلاگ باشد و اگر هم لینک های مطالب مرا میگذارند چیزی نیست که من خواسته باشم .و خودشان اینکاررا کرده اند حالا برای هرمنظوری که دارند .

از آقای منصور لرستانی هم پوزش میخواهم .. حقیقت اش وقتی هیچکس درآن وبلاگ اسم ندارد و همه ناشناس اند و یا الف اند یا الف - نون اند یا دلقک اند و یا خردجال و اسب ابلیس و چنین چیزهایی و هیچ نشانی از فردی حقیقی و حقوقی درآنجا یافت نمیشود و همه چیز دروغ  و کلک به نظر میرسد باور اینکه یک آدم درست و حسابی  هم آنجا برود کامنت بنویسد برای من مشکل است 

برای مقدمه بحث بهتر است یک کامنت از خود شاعر سابق شروع کنم وکمی آنرا حلاجی کنم

برای اینکه کسانی که درجریان پروسه و سوابق آن شاعر درگذشته نیستند کمی بیشتر درجریان  قرار گیرند بخشی  از کامنت آن جناب خطاب به من  این است که" رجوی باید خوشحال  (یا خوش شانس )باشد که کسانی مثل تو را دارد !"که البته متوجه هستید که جمله طعنه آمیز است و یعنی بیچاره رجوی که کسانی چون تو را دارد که از او حمایت کنند!!دراینجا باز باید بگویم

هللویا !!

 چه ابراز نظر داهیانه و مستندی  بخصوص درمورد من ! ؟  چی شد چی شد ؟؟چطور زمانی که جناب  مستطاب رئیس الشعرا ء!! درگذشته هنوز وارد جنگ تما م عیار با مجاهدین نشده بود . و هنوزهم رگه هایی از عاطفه و احساس و احترام و تعهد نسبت به همرزمان سابق اش دراو مانده بود من آدم خوبی بودم و بدرد همه میخوردم و شاعر و نویسنده و مترجم توانایی بودم ( چندین بارد رنوشته های مختلفی که درشرایط خاص دردفاع از من نوشته بود این را متذکر شده بود )  و درمیان شاعرانی که با مجاهدین بوده اند از همه با احساس تر  و شاعرانه تر می نویسم و..( درمصاحبه با م . ساقی )و چطور زمانی که من ساعت ها و ساعت ها پشت کامپیوتر م می نشستم و شعرهای جناب  اجل اکرم شاعر ملی و مردمی و انقلابی را از روی دستخط مبارک و ملوکانه شان تایپ میکردم و ترجمه میکردم .و در آن زمانی که  هنوز ایشان چیزی درمورد اینترنت نمیدانست اولین یی میل را برای جناب ادیب الادبا درست میکردم و یا اولین وبلاگ و اولین سایت رابه اسم سایت اسماعیل وفا که البته بعدا تغییرش دادم به یک سایت عمومی ادبی - سیاسی که به اسم طلیعه سپیذه ذمان بود .

همه کارسایت را من میکردم . حداقل روزی 5-6 ساعت وگاهی بیشتر دراین رابطه وقت میگذاشتم . که دوستان مشترکمان درآن هنگام البته بخوبی درجریان هستند . و چون مطالب متعددی از جناب ایشان همیشه درسایت بودحتی آن سایت را هم درجاهایی که لینک داده بودند مثل سایت دیدگاه به اسم سایت اسماعیل وفا معروف شده بود.

درآنوقت البته من آدم خوبی بود م . و دوستی قابل احترام  و شاید هم خر خوبی بودم !!!که خودم از خوبیت و خریت ام خبر نداشتم !

من در یوتوب نزدیک به هفتاد ویدئو کلیپ دارم . که نزدیک به 60 تا از آنها دررابطه با سرودها و ترانه ها و اشعار جناب مستطاب شیخ الشعرا است !

که لیست اش را اینجا دراین لینک میتوانید ببینید

http://zariisfahani-videoclips.blogspot.ca/

البته چون کلیپ هار ا بسته ام . فقط اسامی را میتوانید ببینید

برخی از این کلیپ ها مثل کاوه میهن و یا ترانه بهار بزرگ که آهنگ های بسیار زیبایی هم از استاد محمد شمس روی آنهاست نزدیک به 50 هزار و بیشتر  بیننده داشته است .

شعار سهراب سپهری با صدای یغمایی ، ترجمه شعرهای عاشقانه نرودا با صدای یغمایی ، ترجمه اشعار اکتاویوپاز که خودم انجام داده بودم و او خوانده بود و موزیک گذاری کرده بود

همه این کلیپ ها را از نوارهای کاست کهنه قدیمی با وقت گذاری بسیار و با کمترین امکانات صوتی که داشتم ( یادم هست که بطور خاص رفتم یک

دستگاه صوتی برای تبدیل کاست ها به فایل های ام پی تریmp3 (

خریدم . حال بماند که چه میزان وقت من  صرف تصویر گذاری و پیاده کردن در یوتوب گذاشتن کلیپها میکردم . با امکانات آن زمان که خیلی هم ناچیز بود وسرعت های اینترنت و کامپیوترکه  اساسا قابل مقایسه با الان نبود

و همه اینکارها را هم به این دلیل انجام میدادم که ادبیات  انقلابی و مبارزاتی بخصوص تاریخچه فرهنگی - ادبی مجاهدین خلق را معرفی کنم و بشناسانم .

بله درآنزمان که ایشان حتی هروقت کمترین اشکالی درکار وبلاگش پیدا میکرد به من مراجعه میکرد . و از من کمک میخواست . من فردی لایق و کارآمد و خوب بودم  و حداقل اینقدر ارزش داشتم که از کسی حمایت کنم !!

بدرستی یادم هست که یک بار مشکلی در یک وبلاگش ایجاد شده بود و بلاگ اسپات برایش یی میلی فرستاده بود که متوجه نشده بود . آن یی میل را به من فور وارد کرده بود .

من رفتم روی لینکی که بلاگ اسپات داده بود و دیدم وبلاگی که یوزر نیمش هست تاران ، گویا پس وردش گم شده است . ! که منهم برای پس ورد کلمه همایون را انتخاب کردم و برایش ارسال کردم!!

و از همان طریق بود که متوجه شدم شخصی که به اسم همایون تاران شعرهایی دروصف مجاهدین می نویسد اوست !

و به خاطر هما ن سابقه ای که من از داستان همایون تاران داشتم نوشتم که شعرها و کامنت هایی که با اسم مستعار در دریچه نوشته میشود بعید نیست که بیشترش را خود این جناب می نویسد

درآن زمان او شعری زیبا دروضف مجاهدین و دشمنانشان برای سایت طلیعه ارسال کرده بود . و من هی تلاش میکردم که شاعر آنها را بشناسم . که بعدا از طریق همان یی میل بلاگ اسپات و یوزر نیم تاران متوجه شدم .یک بارهم با همان اسم مستعار شعر زیبای کلاغ و عقاب از دکتر پرویز خانلری  را برایم ارسال کرده بود و  نوشته  بود درجواب دشمنی های اضداد مجاهدین این را چاپ کنید ( البته بعید نیست که ایشان باز بفرمایند که همه اینها را من فکر میکنم و وجود خارجی نداشته است)!!

شعر کلاغ و عقاب دکتر خانلری را دراین لینک میتوانید بخوانید خلاصه قصدم از این داستان ها این بود که چطور تا قبل از اینکه جناب ایشان زره جنگ بپوشد و شمشیر از رو ببندد و سوار برروسینانته دریک نیمه شب به جنگ مجاهدین برود ،من زنی هنرمند و مترجمی توانا بودم !! و حالا البته آنقدر بدرد نخور شده ام که حتی بدرد رجوی هم نمیخورم!!!

بازهم هللویا

یعنی همان نیمه شبی که  یک دفعه جناب ایشان خوابزده شد و باز یاد   همسر  جدا شده به سرش  زد  و درحالیکه چشمهایش را می مالید  درتاریکی به پشت کامپیوترش پرید و بدون اینکه لحظه ای فکر کند که دارد چه مینویسد  و اصلا بر چه مبنا یی چنین اتهام سنگینی را دارد به یک سازمان  رزمنده که از شش جهت در

محاصره است و درمیان خون و آتش گرفتار است وارد میکند  داد خواه خودکشی شدن  همسر سابق شد . و بعد هم اطلاعیه  با امضای همسر فعلی  برای آن مجاهدخلق که اگر بخواهی از قید اسارت آزاد شوی بیا که ما هستیم !!!

اینجا که بیایی در مهد دموکراسی  اروپا ما بند از دستهایت باز میکنیم و ترا دربهشت  فرانسه   پناه میدهیم !!آیا چیزی تحقیر آمیزتر از این برای یک زن جنگجو  که سالها درخط مقدم نبرد جان اش را درکف دستش گرفته و  جنگیده است  و هر لحظه طعم مرگ  را با همه پوست و گوشت اش چشیده است و بازهم مقاومت کرده است و ایستاده است وجود دارد که شوهر سابق و همسر شوهر سابق که هیچ ربطی به او از هیچ نظر دیگر ندارند و درمیدان جنگ با دشمن هم محلی از اعراب ندارند و دارند خلاصه زندگیشان را میکنند برای نجاتش اعلامیه بدهند ؟؟

طنز داستان هم این است که آخر اگر او جایی اسیر است و زندان است و دارد خودکشی داده میشود که این اطلاعیه را نمی بیند و نمی خواند !!و اگر هم بخواند و در زندان و اسارت باشد که نمیتواند جواب بدهد !!

فقط مضحکه ای که اگر کسی کمی هوشیاری داشته باشد و مثل آن پامنبر نشیننان آی کیو پنجاه دریچه زرد نباشد و عقب مانده ذهنی و منگول خدایی  نباشد که  کارش فقط به به و چه چه کردن  و واورین  ، واورین گفتن نباشد  قاه قاه از اینهمه ساده لوحی  ملا نصرالدینی میخندد .

فقط سرکار استوار می تواند همچین پلو تیکی بزند !!

برای زنی که دردست مجاهدین اسیر است و هرلحظه ممکن است اورا خودکشی بدهند ،  اعلامیه نجات در وبلاگ دریچه چاپ کردن درست مثل این میماند که برای نجات یک زندانی از زندان اوین کسی ماشین اش را درپارکینگ زندان پارک کرده و هی رو به زندان داد بزند که فلانی بیا بیرون منتظرتیم !!می بینید که وقتی در قصه ای دقیق شوید ، خوب می فهمید که همه سرو صدا ها فقط تبلیغات بوده است . و زمینه سازی برای یک یورش تمام عیار از همه طرف به مجاهدین که دربدترین شرایط دست بستگی از هرحیث به سرمی برند . بیمارانشان روی دستشان مانده اند وهر روز یکی بدلیل عدم رسیدگی های پزشکی میمیرد . خطر حمله های موشکی و حتی نفوذ مزدوران مسلح بداخل اشرف و کشتار هست و کوهی از مشکلات دیگر

و خلاصه قصه اینکه  من الان دیگر به درد هیچکسی نمیخورم وباید بروم مسافرت و استراحت کنم و بقول یک کامنت گذار نوشته هایم هم سطح دریچه را پائین می آورد ( شاید هم منظورش سقف دریچه بوده است)
ادامه دارد

مقاومت و پایداری در مقابل شکنجه تا ماورای طاقت انسان -عارف شيرازي

(به مناسبت سالروز شهادت فرمانده کاظم ذوالانوار و مجاهد خلق مصطفی جوان
خوشدل) 
۳۰ فروردین ماه سالگرد تیرباران اولین دسته از اعضای مرکزیت سازمان مجاهدین شهدای پر افتخار:‌ علی میهن دوست، ناصر صادق، محمد بازرگانی و علی باکری بدست دژخیمان ساواک در سال ۵۱ می باشد، همچنین این روز یادآور جنایت سبعانه ساواک شاه در به گلوله بستن زندانیان اسیر، فدائیان قهرمان بیژن جزنی، حسن ضیاء ظریفی، عزیز سرمدی، مشعوف کلانتری، محمد چوپان زاده، عباس سورکی و احمد جلیل افشار و مجاهدین خلق فرمانده کاظم ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل در سال ۵۴ می باشد. 
اسرای قهرمانی که هر چند ساواک مذبوحانه تلاش کرد وانمود کند در حین فرار از زندان هدف قرار گرفته اند اما پس از پیروزی انقلاب دژخیمان دستگیر شده ساواک فاش ساختند که این زندانیان را با دستها و چشمهای بسته به تپه های اوین برده و آنها را به رگبار بسته و بشهادت رسانده اند. 
نگارنده در اینجا در صدد مطرح کردن قدر و شأن ایدئولوژیک و مبارزاتی اعضای مرکزیت مجاهدین نیست -نوشتن در این زمینه را به اعضا و مسؤلین مجاهدین که خود اشراف بیشتری دارند واگذار می کنم- بلکه تنها در صدد بیان نمودن چند خاطره مطرح نشده از فرمانده کاظم ذوالانوار و مختصری از مقاومتهای قهرمانانه و حماسی مصطفی جوان خوشدل می باشم تا همراه با به ثبت دادن این خاطرات برای خوانندگان روشن کنم که مجاهدین خلق با پرداخت چه بهای گزاف و با تحمل چه رنج و مشقتهائی سعی در برافراشته نگهداشتن این پرچم و حفظ و حراست از پرچم دار اصلی آن نموده و این راه را طی کرده اند. 
همین جا باید تأکید کنم که من هیچگاه از نزدیک در ارتباط با این ۲ شهید سرفراز خلق نبوده و تنها کاظم را هنگام عبور از حیاط بند ۴ و ۵ زندان قصر برای رفتن به حمام دیده بودم اما این خاطرات را مکرراً از زندانیان مجاهد در سالهای ۵۳ به بعد شنیده ام همچنین باید گفت که بخشی از مطالب این نوشته از نشریه مجاهد شماره ۷۳۳ و ۹۰۲ برگرفته شده است. 
۱- کاظم ذوالانوار، عضو مرکزیت مجاهدین بعد از ضربه سال ۵۰، در کنار مجاهد قهرمان رضا رضائی -بعد از فرار قهرمانانه اش از زندان- در ۱۲ مهر ۵۱ بر سر یک قرار به کمین ساواک افتاد. وی با جسارتی فوق العاده در صدد برآمد تا با شلیک گلوله به شقیقه خود زنده بدست دژخیمان ساواک نیافتد اما با اصابت همزمان یک گلوله به پایش و بر اثر لرزش ناشی از آن، گلوله خودش به جای شقیقه به فکش اصابت کرده و در نتیجه زنده دستگیر شد. ضروری است تأکید کنم که با دستگیر شدن یک مجاهد خلق مبارزه او ادامه پیدا می کرد و تنها شکل آن عوض میشد آنهم در دوران مبارزه چریکی که ساواک تلاش داشت با اعمال شدیدترین شکنجه ها در همان ساعات اولیه به کلیه اطلاعات چریک اسیر دست پیدا کرده تا از این طریق قادر به انهدام و نابود کردن سازمان و تشکیلات متبوع وی گردد. لازم به تأکید نمودن است که در تجارب جنگ شهری با دستگیری هر چریک یاران وی موظف بودند که در کمترین فرصت ممکن کلیه ردهای اطلاعاتی فرد اسیر را پاک کرده و از سرایت ضربه به سایر افراد و تشکیلات جلوگیری کنند. تکیه بر مقاومت نامحدود زندانی اسیر تصوری ساده اندیشانه بود و از اینرو بسته به قدرت تشکیلات و دینامیزم تیمها در بهترین حالت ظرف ۶ تا ۱۲ ساعت و حداکثر ظرف ۲۴ ساعت بایستی کلیه اطلاعات فرد اسیر پاک شده و سایر افراد از تردد به اماکن و خانه هائی که فرد اسیر میدانست خودداری کنند. اما این مسائل در مورد کاظم ضریب میخورد، اگر او دهان باز میکرد چه کسی در خطر قرار می گرفت و چه ضربه ای بر سازمان وارد میشد آخر او در مرکزیت مجاهدین در کنار رضا رضائی قرار داشت. شکنجه در مورد او شروع شد اما وی با یک شگرد زیرکانه همراه با تهور و مقاومتی فوق طاقت بشری بازجویان را فریب داد او خود را به بیهوشی زد بازجویان شکنجه گر با وسیله ای تیز جای شلیک گلوله را بر فک او تحریک می کردند اما کاظم قهرمان هیچ عکس العملی که بیانگر حس کردن آن تحریک باشد از خود نشان نمی داد دکتر زندان که همزمان بالای سر کاظم بود میگفت همه شواهد حاکیست که بیهوش نیست اما بی حرکت بودن کاظم هنگام تحریک زخم گلوله برای بازجویان غیر قابل باور بود هر چند منطق دژخیمان ''همه چیز فدای اطلاعات'' بود و اعمال هر نوع شکنجه و شقاوتی در مورد زندانی مجاز بود اما متقابلاً در منطق مجاهدین تحمل هرگونه شکنجه و نیز رذالتی بخاطر حفظ پرچم مبارزه و سازمان و رهبرانش مطلقاً ضروری بود و بایستی از دادن هرگونه اطلاعات به بازجو خودداری کرد. فرمانده ذوالانوار ۲۴ ساعت را با این مقاومت حماسی و غیر قابل تصور سپری نمود و کلیه قرارهای خود را با رضا رضائی و دیگران سوزاند. راستی اگر کاظم چنین مقاومتی نمیکرد و در همان مقطع رضا رضائی دستگیر یا شهید میشد چه پیروزی بزرگی برای رژیم و چه ضربه سهمناکی برای سازمان بود. کاظم بارها بین کمیته مشترک و زندان اوین و بین انفرادی و عمومی اوین جابجا شد در حالیکه از زخم پا و فک تیر خورده اش درد کشنده ای را تحمل میکرد. وی سپس به زندان قصر منتقل شد. او از عناصر اصلی در فعالیتهای زندان قصر و نقش برجسته ای در آموزش و تربیت کادرها در زندان داشت شخصیت انقلابی و رفتار مجاهدی وی نمونه و بسیار تأثیرگذار بود وی با شخصیت و رفتارش تأثیر بسزائی بر زندانیان غیر مجاهد داشت بسیاری از بچه ها بر این باور بودند که صحبتهای شهید قهرمان خسرو گلسرخی -در دفاعیات قهرمانانه اش- از امام حسین و تأثیر راه و مشی حسین در تاریخ در نتیجه تأثیر پذیری وی از فرمانده کاظم ذوالانوار بوده است. برادر مجاهد مسعود رجوی او را مجاهد نمونه معرفی کرده و کاظم ذوالانوار را سمبل اخلاق، انضباط و انسانیت توصیف کرده بود. اما اوج پاکبازی و فداکاری او را در سپر کردن خودش برای حفظ برادر مجاهد مسعود رجوی بعنوان پرچمدار اصلی راه حنیف باید دید. قضیه از این قرار بود که در سال ۵۳ طرح ترور تیمسار محرمی رئیس کل زندان قصر از طریق زندانی مجاهد مُراد نانکِلی به خواهرش که به ملاقات او آمده بود داده میشود، این طرح در بازرسی بدنی از این خواهر لو رفته و بعداً برادر وی در همین رابطه اعدام میشود. ساواک فکر میکرد که این طرح کار مسئولین مجاهدین در زندان است در همین رابطه برادر مجاهد مسعود رجوی از بند ۶ زندان قصر و فرمانده کاظم ذوالانوار از بند ۴ زندان قصر به کمیته و به زیر شکنجه برده میشوند. فرمانده ذوالانوار که به قدر و شأن و نقش بی همتای برادر مجاهد مسعود رجوی اشراف داشت مسئولیت این طرح را بعهده گرفت و سعی کرد بازجویان را متقاعد کند که مسعود هیچگونه نقشی در این طرح نداشته است. در این رابطه کاظم از جمله به بازجویان گفته بود شما فکر میکنید او (مسعود) میتواند کاری انجام دهد. شما او را در یک بند در بسته (بند ۶ قصر) گذاشته و ارتباط او را با بقیه زندانیان قطع کرده اید در اتاقش هم چند جاسوس گذاشته اید او چکار میتواند بکند؟ وی بدین صورت تمامی مسئولیت طرح را خودش بگردن گرفته و مسعود را تبرئه کرد کاظم به خوبی میدانست معنی این کار چیست و چه پیامدی دارد، نتیجه اعدام صد در صد بود اما او این اعدام را آگاهانه پذیرفت، او تنها به آرمان و راه حنیف و اینکه پرچم آن در دست مسعود است فکر می کرد، وی آگاهانه برای حفظ و حراست از پرچمدار آرمان حنیف خود را فدا نمود، گویا کاظم در این برخورد پیشوای تاریخی و آرمانی خود علی بن ابیطالب را الگو قرار داده بود آنگاه که قبایل مختلف قریش هم پیمان شده که محمد (پیامبر) را مشترکاً و شبانه بقتل برسانند اما علی با خوابیدن در بستر پیامبر این امکان را فراهم کرد که پیامبر مخفیانه از مکه به مدینه هجرت کند، در نیمه های شب وقتی قریش برای کشتن پیامبر میآیند با علی بن ابیطالب مواجه شده و از قصد خود منصرف می شوند. باید اذعان نمود که این رویکرد در تداوم خودش به سنت و شیوه ای تبدیل گردید که مجاهدین از رهبران عقیدتی خود همچون مردمک چشم محافظت کرده و در شرایط پر فتنه ۱۷ ژوئن ۲۰۰۳ آنگاه که خطر استرداد خانم رجوی جدی بنظر میرسید مشعلهای فروزان آزادی با نثار خود میز ارتجاع و استعمار چیده را واژگون کرده و مانع سر بریدن این مقاومت توسط آخوندها و حامیان بین المللی آنها گردیدند. 
۲- مجاهد خلق مصطفی جوان خوشدل: از قهرمانان مقاومت و پایداری در مقابل شکنجه بود وی در خارج از زندان ارتباطات گسترده ای با کارگران و اقشار پائینی جامعه داشت اما او هیچگاه کمترین اطلاعی از ارتباطات خود را به ساواک نداد، هر بار که فردی جدید دستگیر شده و برای ساواک مشخص میشد که وی با مصطفی ارتباط داشته مجدداً وی را به زیر شکنجه میبردند و او تمامی مسئولیت را قبول کرده و سعی در کم کردن و سبک نمودن پرونده فرد مذکور می نمود. از اینرو ساواک به شدت روی او حساسیت داشت و مستمراً بین کمیته و قصر در رفت و آمد بود بطوریکه وی را دست کم ۶ بار از زندان قصر به کمیته برای بازجوئی مجدد بردند. نگهبانان کمیته میگفتند مصطفی عضو ثابت کمیته می باشد، بازجویان کینه عمیقی نسبت به مصطفی داشتند از اینرو سیاست شکنجه فرسایستی را در مورد او اعمال می کردند وی روزانه جیره شکنجه داشت، این شیوه برای در هم شکستن زندانیان مقاوم بکار گرفته میشد، برادر مجاهد مجید معینی -که خود از قهرمانان پایداری در مقابل شکنجه بود- مصطفی را با چند کلمه ''اشتیاق و آرزوی شهادت'' توصیف کرده بود. در تمامی دوران زندان بین مصطفی و ساواک یک جنگ آشکار ایدئولوژیک وجود داشت، شکنجه گران میخواستند او را در هم بشکنند از اینرو از هر امکان و شکنجه ای برای خرد کردن و در هم شکستن او استفاده می کردند اما مصطفی مجاهد خلق و شکست ناپذیر بود، هر چه او را بیشتر شکنجه میکردند او پایدارتر و مقاومتر میشد. یکبار بازجو از سر استیصال و برای به تسلیم واداشتن مصطفی به خانواده اش متوسل شده و با اصرار از آنها میخواهد به او بگویند فقط یک سطر بنویسد ما هیچ چیز دیگر از او نمیخواهیم اما مصطفی با تمسخر زیاد در جواب آنها گفته بود ''سواد ندارم''. مقاومت حماسی او زیر شکنجه و پایداری او برای حفظ اسرار و اطلاعات سازمان کینه عمیقی را نسبت به وی در بازجویان ایجاد کرده بود. یکبار بازجو به او گفته بود ''سرانجام تو را اعدام می کنیم'' مصطفی در کمال آرامش در جواب گفته بود: ''تازه به آرزویم میرسم''. شدت شکنجه های اعمال شده بر مصطفی بقدری بود که بعضاً از شدت درد به خواب رفته اما در همان حال ''یا حسین یا حسین'' می گفت. از دیگر شیوه های ساواک برای در هم شکستن مصطفی نگهداشتن او در پشت اطاق شکنجه و شنیدن صدای شکنجه شدگان بود، زندانیان شکنجه شده بخوبی میدانند که شنیدن صدای ضجّه و شکنجه شدن دیگران از شکنجه شدن خود فرد سختر و دردناکتر است یکبار برادر مسعود از او پرسیده بود مصطفی ساعاتی که پشت اطاق شکنجه در انتظار بسر می بری چکار میکنی او در جواب گفته بود دعای حضرت موسی را میخوانم ''رب لِما اَنزَلتَ اِلیِّ من خیر فقیر''‌ پروردگارا من به مشکلات و سختیهائی (خیر) که برایم میفرستی نیازمندم، او به خوبی میداند این رنج و مرارت ها وسیله تکامل و رشد انسانی او شده از اینرو خود را محتاج آنها می بیند. این آیه در ادامه داستان موسی (پیامبر) در سوره قصص است آنگاه که به او خبر می دهند: ''اِنَّ المَلَاءَ یَأنَمرونَ بکِ لِیَقتُلوک فَاَخرُج…'' حکام و صاحبان قدرت توطئه کرده تو را به قتل برسانند پس از شهر خارج شو (فرار کن). وی سپس فراری شده و به شهر مَدیَن پناه میبرد سپس در سایه ای نشسته و این کلمات را بعنوان دعا بر زبان می آورد مصطفی جوان خوشدل نیز چون موسی همه شداید و سختی ها را وسیله تکامل انسانی خود و در یک کلام ''خیر'' و خود را بدان نیازمند می بیند. 
در خاتمه باید تأکید نمود که مجاهدین اینگونه با بالاترین مقاومتها و با حداکثر ایثار و از خود گذشتگی سعی نمودند که پرچم حنیف را همواره در اهتزاز نگه دارند . بویژه فرمانده کاظم ذوالانوار تلاش نمود با فدا کردن خود پرچمدار اصلی آرمان حنیف را از گزند جنایات ساواک بدور نگهدارد یاد این شهدا و دیگر شهدای قهرمان این روز گرامی و راهشان پر رهرو باد. 
عارف شیرازی 
۲۸ فروردین ۱۳۹۴ 
۱۷ آپریل ۲۰۱۵ 

از روان شناسي بريدگي تا بلنداي پايداري!! رحمان ـ ش

اولين سوالي كه هركسي كه نوشته هاي اين جماعت بريده را مي خواند از خودش مي
پرسد دليل اين ميزان انحطاط و قهقرا و بريدن از عالم انساني چيست؟ چون واقعاً براي انسانهاي عادي مفهوم نيست كه چرا اينها به چنين نقطه اي مي رسند. آيا نياز مالي دارند و براي گذران امور زندگي و خرج زن و بچه مجبورند اين كارها را بكنند؟ آيا ديوانه و مازوخيست شده اند كه حتي گذشته خودشان را هم لجن مال ميكنند؟ آيا مثل برادر حاتم طايي كه آن كار احمقانه را كرد درپي اشتهار به هرقيمت هستند؟ آيا مي خواهند جلوي در و همسايه اين طوري سفيدسازي كنند؟ آيا به نوعي تفريح و گذران وقت ساديستي ميكنند؟ آخر اينها چه غرض و مرضي دارند كه اينطور هيستريك و مستمر عليه هر نوع مقاومت و ايستادگي ميگويند و مي نويسند و ميبافند؟ آخر ما كه كاري با آنها نداريم! 
علت و روان شناسي اينها را كه حسادت و كينه مطلق است قرآن در يك جمله داده است: وَدَّ كَثِيرٌ مِّنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَوْ يَرُدُّونَكُم مِّن بَعْدِ إِيمَانِكُمْ كُفَّاراً حَسَداً مِّنْ عِندِ أَنفُسِهِم {بقره -109}. معلوم است كه كسي كه توان ادامه مبارزه را نداشته است نميخواهد سر به تن يك مبارز و مجاهد بماند. خرمن سوخته خواهد هركس را خرمن سوخته! به همين دليل هم آنقدر شرور و خطرناك ميشوند كه از كينه آنان بايد به خدا پناه برد! وَمِن شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ {فلق -5}... حسد بقول پيامبر كه گفت (كل بني آدم حسود...) ذاتي انسان است كه اگر با آن با تقوي برخورد نكند او را به همين ناكجاآبادها ميبرد. اينها كه بريده و مزدور و خائنند خيلي بزرگتر از اينها در اين امتحان كم آورده اند. سارا با آن مقام و سابقه و با اينكه خودش هاجر را انتخاب كرده بود چرا چشم ديدنش را نداشت؟ يعقوب چرا از دست برادرش عيصو فراري شد؟ پسران همين يعقوب، يعني برادران يوسف چه مرگشان بود؟ آيا مي خواستند هم وطنان ناآگاه را آگاه كنند و اين را رسالت انساني خود ميدانستند؟! طالوت با آنهمه قهرمانيها كه در قران هم آمده است چرا در نهايت با داود چپ افتاد؟ چرا در تقسيم غنائم بزرگترين صحابه هم مسئله دار مي شدند؟ اصلي ترين مشكل برخي از حضرات با حضرت علي در چه بود؟ چرا وقتي پيامبر اسامه را به فرماندهي گماشت رجال قوم اطاعت نكردند؟ چرا در بين اولاد ائمه اين همه اختلاف و تفرقه و تحزب شد؟ چرا وقتي جنيد بغدادي مريدي را از همه عزيرتر داشت ديگران را غيرت آمد؟ چرا يك بار كه مولانا سجاده حسام الدين چلبي را به دوش گرفت همه اصحابنا دچار فتنه و كدورت شدند؟ چرا ملاصدرا در عصر خويش آنقدر مورد بي توجهي علماي اعلام بود؟ چرا وقتي نيوتن قانون جاذبه را كشف كرد بقيه دانشمندان بجاي استقبال و كمك نمي خواستند به گوش مردم برسد؟ چرا در ابتداي كار نيمايوشيج حتي امثال مهدي حميدي و ملك الشعراي بهار هم مسخره اش كردند؟ و چرا و چرا... 
به همين دليل من يادم است كه قديمها ما اهالي تهران وقتي از يكي نزد ديگري تعريف ميكرديم بلافاصله اضافه ميكرديم كه «به از خودتان نباشد» و با اين عبارت به مخاطب اطمينان خاطر ميداديم كه ممدوح از وي افضل نيست تا خداي نكرده دچار حسادت نشود!! البته بديهي است كه حسد منجر به كينه و ضديت هم يكي از رذايلي است كه با توجه به پيچيدگي روح و روان مي تواند آغشته يا سبب و يا نتيجه خودخواهي و جاه طلبي و فرديت و هژموني طلبي باشد و از رنگي به رنگي درآيد كه جاي بحث آن اينجا نيست. كما اينكه شدت و حدت عملكرد عامل نفساني «خود» و شامورتي بازي «فرديت فروبرنده» در هريك از مثالهاي فوق با ديگري تفاوت دارد و مطابق آنچه بارها در دوراهي انتخاب انسان در قران آمده است پتانسيل عريض و طويل قواي موجود در انسان، پهنه و گسترده اي دارد از خدا تا شيطان... بقول آن پير هرات، آه آه از تفاوت راه، دو آهن است از يك گاه، يكي نعل ستور و ديگري آينة شاه... 
فرجام بريدگي
بقول قران، آخر عاقبت بريدگي زدن زيراب همه اصول و پرنسيپها و معتقدات و ارزشهاست. اينها گذشته و سابقه و سازمان و آرمان و زندان و انقلاب و ايدئولوژي و مكتب و مبارزه مكتبي را كه سهل است، تا جايي ميروند كه حتي منكر خدا و آيات قران هم ميشوند و مسخره ميكنند. ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الَّذِينَ أَسَاؤُوا السُّوأَى أَن كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ وَكَانُوا بِهَا يَسْتَهْزِئُون {روم -10} مثل شيطان ميشوند كه بعد از خطايش شرم كه نكرد هيچ، با پررويي دنبال جدل و مناظره هم بود كه: 
چرا روم؟ به چه حجت؟ چه كرده ام؟ چه سبب؟ بيا كه بحث كنيم اي خداي فرد ودود! 
و به زيبايي پاسخ شنيد كه: 
تو را چه بحث رسد با من اي غراب غروب اگر نه مسخ شدستي ز لعنت مورود! 
ما هرچه از وصل به حضرت دوست بالا و بالاتر ميرويم آنها طلبكارتر و مهاجم تر ميشوند! مثلا ما وقتي در كشف الاسرار از آن حبيب محبوب و آن پيام آور رحمت و رهايي ميخوانيم كه ( اي مهتر خافقين و اي رسول ثقلين، اي خلاصه تقدير و اي بدر منير، اي كل كمال و اي قبله آمال، اي مايه افضال و اي نمودگار لطف و جلال، اي شاخ وصل تو نازان و كوكب عز تو هميشه رخشان، اي دولت تو از ميغ هستي اطلاع برگرفته و بشواهد ربوبيت و تاييد الهيت مخصوص شده، تا لحظه فلحظه كار دولت تو در ترقي ست و آنچه ديگران را تاج است ترا نعلين. 
نعلي كه بينداخت همي مركبت از پاي         تاج سر سلطان شد و تا باد چنين باد! 
اي مهتر، آن مقامات كه ترا زان ترقي ميدهيم هرچند كه حسنات همه اوليا و اصفياست، سيئات تو است...) و احساس افتخار و زيادت و كرامت ميكنيم آنها طلبكار پيامبر ميشوند كه چرا با بني قريظه چنان كرد و چرا « پيامبر شاعراني را كه او را هجو كرده بودند مهدور الدم خواند و دستور قتلشان را داد» ؟ هرچه ما از ذكر و يادآوري ملاحم و قهرمانيهاي آن مرد مراد و آن تقدير انسان و پيشواي جاودان و شه لافتي صفا ميكنيم و انگيزه ميگيريم حضراتش به اين كشف و شهود ميرسند كه «فقه شيعه منافاتي با اعمال وحشيانه داعش ندارد»!! و «اسلام دموكراتيك مطلقا وجود ندارد» و «مبارزه مكتبي هر نوعش مي تواند به فاجعه ختم شود»... الله اكبر!! توجه كنيد كه كلمه مكتبي را هم در رودربايستي نوشته است و منظورش هر نوع مبارزه است!!... هرچه ما از يادآوري فداكاري و خاطرات شهدا و فرمانده مازيار و فرمانده سعيد و «نفس باد صبا» احساس وصل و بدهكاري و شرمندگي و فزايندگي ميكنيم آنها با پرهيز از هرمفهومي كه بوي ايثار و فدا بدهد، دايه مهربانتر از مادر شده و ساز «بازي خطرناك با جان اسيران ليبرتي» را كوك ميكنند، هرچه ما از عطر و بوي اسلام انقلابي و فرهنگ تشيع جان ميگيريم آنها از اين مفاهيم چنان رم ميكنند كه آدم ياد آن دباغ در دفتر چهارم مثنوي مي افتد كه وقتي براي اولين بار در عمرش از دكان كثيف دباغياش خارج شد و به بازار عطاران رفت چنان از بوي عطر و مشك ناراحت و رنجور شد كه از هوش رفت و هيچ كس هم نميدانست كه چه اتفاقي براي او افتاد كه اين طور ناگهاني دراز شده است؟! 
كس نميداند كه چون مصروع گشت        يا چه شد كاو را فتاد از بام طشت 
تا اين كه برادرش كه مشكلش را مي دانست رفت و مقداري سرگين سگ آورد و جلوي بيني او گرفت و او با استنشاق بوي آن دوباره جان گرفت و بههوش آمد! 
هم از آن سرگين سگ داروي اوست        كه بدان او را همي معتاد و خوست 
اين همان نتيجه اتوديناميك خيانت است: عادت كردن و خوگرفتن به پستترين دركات انحطاط نفس! خسرالدنيا والآخره! جاي دوست و دشمن را عوض كرده است. فقط صبح تا شب عليه سازمان و مقاومت و پايداري مي نويسد و چنگال و نعره ميكشد! چون ديوي در بياباني ظلماني، فرومانده و حيران و ويلان! كَالَّذِي اسْتَهْوَتْهُ الشَّيَاطِينُ فِي الأَرْضِ حَيْرَانَ {انعام -71} انساني كه قرار بود در زير درخت طوبي و (سدرة المنتهي) به (اعلي عليين) و (فملاقيه) برسد در فضاي مجازي سايتهاي وزارت (فِي الدَّرْكِ الأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ) ميشود گِل بوگندويِ (حَمَإٍ مَّسْنُونٍ) كارچرخان نظام ولايت! و در سلسله مراتب حيات كمتر از حيوانات قرار ميگيرد (كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ)... حسن بصري گفت گوسفند از آدمي آگاهتر است از آنكه بانگ شبان او را از چرا كردن باز دارد و آدمي را سخن خداي از مراد باز نمي دارد!... 
شيوه برخورد انقلابي: 
شايد هيچ گروهي در جهان نباشد كه به اندازه مجاهدين هميشه بدهكار وقت باشند. حتي در زندان زمان شاه و در روز آزادي وقتي موسي همه را جمع ميكند اولين جمله اش اين است كه مسعود درگير بود و نتوانست خودش بيايد!! يكبار هم لاجوردي در ابتداي انقلاب در جمعي براي بازرگان تعريف ميكرده است كه اين مجاهدين حتي در زندان هم برنامه ريزي داشتند و اگر مثلا ميخواستي با يكي از آنها صحبت كني ميگفت برو پس فردا فلان ساعت بيا!! پس وقتي مجاهدين در زندان اين طوري وقت كم داشته اند مقايسه كنيد در زماني كه در ليبرتي و در صحنه جنگ و رويارويي و نبردي لحظه لحظه هستند چقدر مشغوليت دارند! خيلي وقتها شخصا حتي وقت نميكنم اين مقالات اضداد را سرسري نگاه كنم چه برسد به اين كه بخواهم تدقيق كنم و جواب دهم. در قرآن هم با وجود عتابي كه متوجه اين جماعت و همه طعانان و عيب جويان كرده است و به آنها هشدار و اولتيماتوم داده است وَيْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ {همزه -1}ولي در مقابل در توصيف بندگان خاص خودش و در حلقه داخلي و عبادالرحمان توصيه ميكند كه نبايد وارد جنگ و دعواي فردي شوند. وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَاماً {فرقان -63} و در چند آيه بعد تاكيد ميكند كه بايد كريمانه و بي توجه از كنار اين حرفها گذشت. وَإِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِرَاماً {فرقان -72} در جاي ديگر حتي توجه و گوش دادن به هر نوع لغوي را ممنوع كرده است. إِذَا سَمِعْتُمْ آيَاتِ اللّهِ يُكَفَرُ بِهَا وَيُسْتَهْزَأُ بِهَا فَلاَ تَقْعُدُواْ مَعَهُمْ {نساء -140} در اشعار منسوب به آقا هم آمده است كه از كنار آن بريده پست و لئيم ميگذرم و او به من ناسزا ميگويد ولي من عبور كرده و ميگويم كه منظورش با من نيست! (و أمر علي اللئيم قد يسبني / و مضيـتُ قلتُ انه لم يَعنِني ) مسعود هم در جايي گفته بود كه تا جايي كه جواب ندادن به حرفهاي اين جماعت حمل بر ضعف نشود ما از ورود و دهان به دهان شدن با آنها خودداري مي كنيم و هم او بود كه اصل اساسي شاقول يعني تمركز حداكثر روي دشمن و تضاد اصلي و رها كردن تضادهاي فرعي ديگر و كاربرد عملي قاعده (الاهم فالاهم) را به همه ما آموخت و با همين ديپلماسي هوشيارانه و صحيح انقلابي بود كه از توفانهايي مثل خلع سلاح پيروزمند بيرون آمديم. درباره لزوم تمركز, پيامبر به زيبايي گفته است كه هركس روي يك امر (همان تضاد اصلي) متمركز شود خدا بقيه تضادها و مشكلاتش را كفايت خواهد كرد (من جعل الهموم هما واحدا كفاه الله سائر همومه) و آقا نيز به پرداختن به تمايلات مختلف پرهيز مي دهد و آن را موجب فروكش شدن انگيزه ها مي داند (من أهوي الي متفاوت خذلته الرغبة) و در تذكره الاولياء هم وقتي كسي از بوحفص وصيتي خواست گفت يا أخي لازم يك در باش تا همه درها بر تو گشايند كه ترجمه عربي آن در اسرار التوحيد از زبان ابوسعيد ابوالخير آمده است كه ( إلزم بابا واحدا تُفتح لك الابواب) در قابوس نامه هم وقتي آن عيار محتشم بر پوست خربزه لغزيد و كارد بركشيد و در پوست خربزه زد، در جواب چاكران كه خرده گرفتند كه چرا با اين مقام و احتشام چنين كاري ميكند توضيح داد كه «مرا پوست خربزه افكند دشمن اوست دشمن را خوار نشايد داشت» و خواجه شيراز هم تمركز توجه و كندن برگهاي مختلف فرعي و محو تصاوير پراكنده را شرط مقبوليت و تجلي عنايت الهي ميداند كه: 
خاطرت كي رقم فيض پذيرد هيهات         مگر از نقش پراكنده ورق ساده كني
بلنداي پايداري: 
به همه اين دلايل است كه وقتي هم مي نويسيم از نوك قله است نه از ته دره، هدف رابطه زدن با دوستان و ياران و محبان است نه جواب دادن به معاند و مرجف و همزه و لمزه. به در ميگوييم كه ديوار بشنود. مي خواهيم با هواداران بگوييم و بشنويم و صفا كنيم. به نوعي تجديد پيمان ميكنيم. قلم فرسايي نميكنيم مي خواهيم شعله جنگمان را بالا ببريم. به مصداق «ماه نو هركه ببيند به همه كس بنمايد» لذت و افتخار بودن در ليبرتي و شركت در عمل انقلابي را با بقيه اشرف نشانان تقسيم ميكنيم. مي خواهيم قسمتي از شكر بودن در اين سازمان و بين اين همه انسانهاي طراز مكتب (همان مكتبي كه لولوخرخره و بازار عطاران براي آن دباغ در آن مثال است) را بجاي آوريم مي خواهيم همه جهان بداند كه ما خوشبخت ترين ها در جهانيم و از لحظه مره اين زندگي متعالي در پوست خودمان نميگنجيم و احساس پرواز داريم. خيلي وقتها در داخل بود كه حسرت ديدار يك عكس مسعود و مريم را مي خورديم الآن لحظه مره در كنار آنهاييم. آن روز كه در راهروي كميته مشترك بروشورهاي حاوي عكس خواهر فهيمه روي زمين ريخته بود همه آرزويم اين بود كه يك لحظه آنجا خلوت شود و از زير چشم بند نگاهي چندثانيه اي بيندازم تا اولا بدانم اين خواهر فهيمه كيست كه شهرتش عالمگير شده و بالاترين مسئوليت را در سازمان به عهده گرفته است و ثانيا چند كلمه اي از سازمان بدانم و بخوانم. وقتي راديو صداي مجاهد را در بين آن همه پارازيت گوش ميداديم و از اسم اسطوره اي محمود عطايي و نقش وي در منطقه مي شنيديم ناباوارانه مي انديشيديم كه آيا مي شود روزي روزگاري بدانيم اين ابر انقلابي كيست و يا لااقل چه شكلي است؟! و الآن من در كوچه پس كوچه هاي ليبرتي بارها با سلام و احوالپرسي اين شخصيتهاي حماسي غافلگير مي شوم!! خيلي وقتها باورم نمي شود كه آيا خوابم يا بيدار؟! و به اين مي انديشم كه امثال محمود و غلامرضا كه اعدام شدند حتي يك عكس جديد هم از سازمان نديدند و من چه شانسي داشتم كه توانستم بالاخره به سازمان وصل شوم؟! لاجرم به خدا فكر ميكنم و با سمعاني در روح الارواح هم صدا مي شوم كه (چه ماند كه با ما نكرد؟ كدام خلعت بود كه ما را نداد؟ كدام تشريف بود كه به ما ارزاني نداشت؟ كدام لطف بود كه در جريدة كرم به نام ما ثبت نكرد؟ كدام عزت بود كه به ما نفرستاد؟ كدام ملك مقرب بود كه در كار ما نياورد؟ كدام نبي مكرم بود كه در زاويه ما نفرستاد؟ كدام اشارت بود كه به ما نبود؟ كدام بشارت بود كه ما را نبود؟...) و من مدهوش مانده ام كه سمعاني از كجا ما اهل ليبرتي را مي شناخته است؟!... واقعا دمش گرم!!... 
پس بي خيال و بي توجه به شماتت بدخواهان و با شعار (لايخافون لومة لائم) تنها به آن سازندة نوازندة دانندة دارندة بخشندة پوشندة دلشگاي رهنماي سرآراي مهرافزاي غالبْ فضلِ ظاهرْ بذلِ سابقْ مهرِ دائمْ ستر، توكل ميكنيم. تا الآن با او آمديم از اين به بعد هم همو يار ماست:
كشتي و شب و غمام و ما مي رانيم         در بحر خدا، به فضل و توفيق خدا 
ربنا توكلنا عليك و اليك أنِـبنا... خدا يار و ياور همه اشرفيان و اشرف نشانان و هواداران باد...

رحمان ـ ش
فروردين
94

دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۴

یک پروسه درد انگیزو تلخ --- دنباله بحث قبل - زری اصفهانی


و آنوقت است که می بینید شاعری که 90 درصد زیباترین اشعارش در ستایش رزم و ایستادگی و مقاومت از همان اولین روزهای انقلاب و بعد از آن بوده است . با سرود خیز و سنگر به سنگر میلیشیا  -- ای چریک دلاور میلیشیا  هزاران جوان کم سن و سال را درخیابان ها به جنبش و خیزش و مبارزه خوانده است و درهرکجا که آنها درگیر شده اند و شلاق خورده اند وزخمی شده اند دسته جمعی این سرود را خوانده اند . نوارهای سرودهایش در سرهر میزکتابی که دلاورترین و بهترین فرزندان مبارز ایران اداره میکردند و به خاطر همان بساط های کتاب همیشه کتک میخوردند   و زیر لگد و مشت و چکمه   بسیجی ها و کمیته ای ها و حزب اللهی ها  که از لومپن ها و بیسواد ها و شرور های هرمنطقه ای درست شده بودند ، مقاومت کرده و تاب می آوردند  تا به همراه کتاب ها و نشریه ها و دستاوردهای سیاسی بخش پیشرو و پیشگام جامعه آن زمان  نشانه ها و سمبل های  فرهنگی بالاتر و ادبیاتی پیشروتر برای جامعه ای انسانی تر را عرضه کنند و برای این کار زیر چکمه های مشتی جاهل بی سواد و متعصب و وحشی خونین و مالین شده ، گاها حتی چشمشا ن را ازدست میدادند یا استخوان هایشان خرد میشد  ( دربیمارستان فارابی تهران خودم یک میلیشیای جوان به اسم محمود را دیدم که حزب اللهی ها به چشمش لگد زده بودند و آنرا کور کرده بودند)
و یا با سرود ای آزادی و فاتحان تاریخ ( زحمتکشان ) اوج قدرت شعر را در نمایش یک رزم تاریخی بی امان بین طبقات ستمکش و  استثمار شده با ستمگران و استثمار کنند گان نشان میدهد . و آنچنان بخصوص دراین دوسرود شعر و موسیقی بهم پیچیده و  درهم تنیده ویگانه شده اند که درهرزمانی که حتی آهنگ ها را بدون سروده ها گوش کنید انگار که آن شعرهایند که از آلات موسییقی تراوش میکنند و کلمات اند که به جای نت ها به گوش میریزند 
و چنین اوجی درهنر ترانه سرایی و سرود و ستایش قهرمانی و رزم و ایستادگی و تسلیم نشدن  درطی سالها وسالها شاید نزدیک به سی سال  پیموده میشود . بسیاری بر چوبه دار فریاد کشیده اند . ای آزادی درراه تو بگذشتم از طوفانها . 
 بسیاری درزندان و زیر شکنجه خوانده اند  . آید از ملک ایران زمین غرش خلق ایران به گوش . و بسیاری درتنهایی سلول ها  خوانده اند . تا آخرین گلوله  تا آخرین نفس - تا آخرین  دقیقه تا آخرین  عسس .. هرگز خیال راحت و سامان نمی کنیم .
یاد ش بخیر مهرداد علوی  دانشجوی پزشکی بود . کمربند سیاه کاراته داشت . با قامتی بلند و چهر ه ای زیبا . شجاع  و بزن بهادر بود . حزب اللهی ها از دستش هیج جا درامان نبودند . صدایی قوی داشت و سرود فاتحان تاریخ را بسیار خوب,و با صدایی رسا  میخواند . اکثر سرودها را از حفظ بود . قدرت عجیبی دریاد گیری زبان هم داشت و هرجایی که بود بسرعت زبان آن کشور را می آموخت . مدت کوتاهی اسپانیا بود و به خوبی اسپانیولی را با لهجه صحبت میکرد و البته انگلیسی را هم از بچگی آموخته بود . چنین یلی بالا بلند در عملیات فروغ جاویدان دوربین فیلمبرداری را کنار گذاشته بود و گفته بود دیگر فقط باید جنگید و با سلاحش به بالای تپه ای رفته بود و تا آخرین گلوله اش جنگیده بودو شهید شده بود . 
آری چگونه است که شاعری که 90 درصد اشعارش درستایش رزم است وستایش رزمندگان ارتش آزادی ( کتابی هم با همین نام چاپ کرده بود و با تصویر زنان و مردان مجاهد خلق درلباس رزم ) که میگفت با پول خودش منتشر کرده است و به تعداد رزمندگان ارتش آنرا چاپ کرده است تا هررزمنده ای درکوله اش یک جلد آن را داشته باشد .
و اکثر این سرودها نه تنها بار مبارزاتی و نبرد و قهرمانی و حماسه و ایستادگی دارد که میشود گفت زبان شعری ایدئولوژی مجاهدین هم هست . از همان سرود چهار خرداد که آنرا درزندان شاه سروده است . تا سرود فاتحان تاریخ که تاریخ رزم زحمتکشان را به تصویر کشیده است تا سرود ای آزادی و میهن شهیدان و تا شعر درامتداد نام مریم 
که درهمه این اشعار با مضامین و تصاویر ی زیبا و بیاد ماندنی آنچه را که درمجاهدین میگذشت و گذشته بود را   چون یک تابلوی نقاشی  با همه ریزه کاریهایش به معرض دید خواننده و شنونده خود میگذارد 
و البته دربرابر همه این کارهایی که دراوج ظرافت و لطافت و احساس و هنر بوجود آمده بود برروی سر و چشم همه رزمندگان جا داشت . هیچ برنامه ای نبود که درآن بلندگوها صدای شاعر را و یا سرود ه هایش را درشروع آن پخش نمیکردند . اگر نشست جمعی بود . اگر برنامه نوروزی بود . اگر شام جمعی بود و اگر حتی ساعت دهی و ساعت پنجی بود، هرچه بود این صدای شاعر شاعر ان مجاهدین بود که همه جا طنین افکن بود . و حتی سربازها و پاسدارهایی که در عملیات های مجاهدین دستگیر شده بودند میگفتند وقتی  صدای رادیوی مجاهدین  سرود باز میگردیم در باروت را پخش میکردند  ما برخود می لرزیدیم و  شعری که برای دستگیری مجاهدین در پاریس و فرستادنشان به گابون که با حماسه مقاومت آنها  و اعتصاب غذای چهل روزه یارانشان در هم شکست  سروده بود که " طبل های آفریقا هم نام ایران را می نوازند !
 شاعری قدرتمند که اجازه داشت اشعار دیگران را هم صاف و صوف کند و ادیت کند و تغییر دهد و اجازه پخش دهد . درزمانی که اسم شاعر شاعران همه جا بود و همیشه البته جایش درکنار بالاترین مسئولین و خود مسعود و مریم رجوی بود . 
من یادم هست که در نشستی درفرانسه درسال 63 که تازه مساله همردیفی مریم  عضدانلو ( درآن هنگام ) با مسعود مطرح شده بود . زنان مجاهد درآن نشست بیشتر صحبت میکردند و مسایل خودشان را مطرح میکردند . اکرم همسر سابق همین شاعر بلند شد و گفت ما که بچه داریم انتظار داریم که همسرمان هم در نگهداری بچه به ما کمک کند تا ما بتوانیم بیشتر به کارهای مبارزاتی مان برسیم . که مسعود با خنده به او گفت درمورد تو من میگویم تو بیشتر از بچه نگهداری کن  وبگذار شاعر کارش را بکند !!
 بله این بود جایگاه آن شاعر شاعران 
من خودم هم آن زمان ها شعر میسرودم و گاها شعرهایم در نشریه مجاهد چاپ میشد و یا از رادیو مجاهد خوانده میشد . ولی البته با اسم مستعار یا بدون اسم و  به اسم یک رزمند ه ارتش آزادی 
شعری داشتم به اسم سفرنامه که دررادیو مجاهد بصورت زیبایی دکلمه شده بود و با آهنگ خوانده شده بود 
سفرنامه ام را نوشتم 
 بوسه ای بود برتاول پاهای مجروح 
اشکی بود درپیش پای کودکی گرسنه 
 سفرنامه ام را نوشتم 
هیچ نبود جز قلبی که درراه انسان گام نهاد 
سرود ، لبخند زد و گریست 
 سفرنامه ام رنجنامه انسان بود
اما با امیدی درگرمای رویاهای فردا
فردا بی تاول پا و با عطر نان درسفره ها

که البته بنام رزمنده ارتش آزادی بود

و یا شعری از من باز با موزیک و دکلمه در بهار 66 از رادیو پخش شد که آنهم هیچ اسمی نداشت 
درتو بهار میشکفد باز 
ای میهن عزیز به خون خفته 
صد لاله زار میشکفد باز 
درسینه فراخ غم آلودت 
ای خاک عطرناک خون شهیدان
 ای پاک و پاک ترین خاک 
غمگین نباش 
و .....
والبته شاعران دیگر ی هم درمیان مجاهدین بودند که جایی اسمی از آنها نبود و یا اسمی مستعار داشتند و کسی آنها را نمیشناخت 
درحالیکه اشعار شاعر شاعران بسرعت چاپ میشد و کتاب پشت کتاب با همان امکانات سازمان مجاهدین از او روی میزکتابها میرفت بقیه شاعران چندان امکانی برای انتشار هم هیچوقت پیدا نکردند .
من این خاطرات را به این دلیل می نویسم که نشان دهم چگونه کسی از اوج حماسه و رزم و مقاومت و درس ایستادگی پله پله پله به سراشیب می لغزد تا جایی که  شاعر  فاتحان تاریخ و سرود ای آزادی به شعر جاکش ها بروید گم شوید شما میخواهید ایران بمباران شود !! ( که البته این را خطاب به مجاهدین ورهبریش نوشته است !!)میرسد و یا به منظومه کتاب مستطاب معراجنامه.دهقان مردمزاد خراسانی که بدلیل محتوای کتاب نام شاعر البته هنوز هم مستعار میماند 

و یا به رباعیات دیگری مثل آخوند اثنی حشری و چنین چیزهایی 
 که کاش آن دوست شاعر شاعران ! ( م.ساقی ) که برخی اشعار و کتاب های شاعر را تفسیر و تبیین کرده است این اشعار جدید را و بخصوص همان معراجنامه دهقان مردمزاد را هم تفسیر و تببین میکرد و به چاپ میرساند !!

شارلاتانیسم در ژورنالیسم دنباله بحث قبلی- زري اصفهاني

شارلاتانیسم در ژورنالیسم دنباله بحث قبلی




بله دور شدن از میدان جنگ . دررخوت آرامش و امنیت کشوری دیگر بیتوته کردن  و بعد ذره ذ ره و لحظه لحظه تئوری توجیه  برای این دوری درست کردن و خود را محق جلوه دادن . بطور ناخود آگاه باورکردن و به خود باوراندن که جنگ از ابتدا غلط بود 
از ابتدا و از همان سی خرداد سال 1360 درافتادن با غول ارتجاع و استبداد غلط بود 
و حتی قبل تراز آن حتی انقلاب ضد سلطنتی هم غلط بود . قبل تر همه مبارزات زمان شاه هم اشتباه بود  .زیرا که هرچه بود شاه دیکتاتوری مدرن بود و اگر هیچ جای نفس کشیدن آزاد نگذاشته بود و حتی یک حزب و یک روزنامه آزاد هم دردوران او وجود نداشت ولی آزادیهای فردی بود . از همه لیبرالیسم غربی هرچند همه اش را فاکتور گرفته بود ولی به گفته خود ش به پائین تنه ملت کاری نداشت . تاجایی که ملت به او کاری نداشتند و اجازه میدادند که تمام ثروت باد آورده نفت را خرج عیش و نوش خود کند و درهرشهر خوش آب هوایی درداخل ایران و یا کشورهای خارجی قصری داشته باشد و خدمه ای و هواپیمایی و پول برایش مثل برگهای زرد درختان شکارگاه هایش بود که از هوا همینطور برسر وروی خودش و خانواده اش و مزدورانش میریخت  او هم به ملت کاری نداشت . تازمانی که صدای اعتراضی بلند نمیشد . میتینگ سیاسی نبود روزنامه سیاسی نبود . انتقادی نبود  پای حق و حقوق سیاسی و آزادی اجتماعات و تظاهرات و اعتراضات و اعتصابات و اینها نبود هیچ اشکالی نداشت که پولدارها در قصرهایشان چه بکنند و هروزیری چند زن و دوست دختر و پسر داشته باشد و چند هنرپیشه خارجی را درهرمهمانی با پولهای کلان برای خوشگذرانی استخدام میکنند 
مهم فقط اعتراض سیاسی بود . 
بعد رضا شاه میشود نجات دهنده ایران و کسی که  باعث و بانی پایه ریزی ایران نو  و باز کردن درهای ورود تکنولوژی غرب و فرهنگ و تمدن  غرب به ایران شده . است و البته بی توجه به تمام عوامل خارجی و منافع کشورهای سرمایه داری و فاکتورهای دیگر.
و این پروسه البته درنقطه ای با گذشته دچار تضاد میشود . با گذشته سی و چهل سالی که در جنگ با نظام مستبد شاهی و نظام مذهبی ارتجاعی آخوندی گذشته است .
سی  سال و چهل سال از دست رفته است . زندان  و شکنجه بیهود ه درزمان شاه . زندان و شکنجه  بیهوده درزمان خمینی . و علت همه اینها که بود و چه بود . ؟ البته که شما خود اصلا مقصر نبودی . مسئولیتی هم نداشتی . کسی دستت را گرفته بود و با خود کشانده بود و به زندان و جبهه جنگ وتبعید و آوارگی و غربت برده بود . شما یک طفل معصوم و صغیر بودی . و هیچ اختیاری از خود نداشتی .اما فرد دیگری بود که اینهمه مصیبت بر شما روا داشت . جوانی ات را نابود کرد . سالها ی اول عمرت را درزندان ها  هد ر داد . درس و دانشگاه وشغل و مقام را از تو گرفت . ودرنهایت خانواده و از همه چیز مهمتر زنت را هم گرفت و آن فرد که بود . ؟
بیشک مسعود رجوی بود .
نه این شما نبودی که به اختیار و مسئولیت خودت درسن بیست سالگی وبیشتر با مطالعات اجتماعی و سیاسی  وارد دنیای تازه ای شد ی ،دنیای آگاهی . دنیای روشنفکری  دنیای مسئولیت های فرد دربرابر اجتماع . دنیایی که درآن هر پدیده ای در اجتماع و درتاریخ علت دارد . و پروسه دارد و این واقعی نیست که فقیر  همیشه فقیر بوده و مقصر اصلی اوست . غنی همیشه غنی بوده و حق اوست زیرا که پدرش و پدر جدش مالک چند ده بوده اند و یا از درباریان بوده اند و یا از قوم و خویش ها و اطرافیان آخوندها . درآن نقطه وقتی به ریشه یابی مسایل اجتماعی و سیاسی و طبقات و فقر اکثریت مردم درکنار ثروت اقلیت و جور و ستم بر اکثریت توسط حکومت مستبد می پرداختی و روشنفکر شده بود ی این نیاز هم درتو زائیده شده بود که پس با اینهمه چه باید کرد . ؟ و بدنبالش  به جستجوی راه حل میگشتی و به مبارزه دست زدی و به زندان افتادی . اما در نقطه مقابل البته . وقتی همه آن  پروسه فراموش بشود . و البته در شرایطی و درزمانهایی برای پزدادن و خود را یک مبارز قدیمی جلوه دادن همه آن گذشته دوباره بیاد می آید و با ریزترین تاویلات و اما وقتی  شرایط دیگری میشود و دنیای دیگری که همه اش خسران است و حسرت و از دست دادن آنوقت  یک نفر مقصر برای همه آن خسران ها باید پیدا بشود . مقصری که عمر ترا وجوانی و زندگی ترا تلف کرد . درزندان و دررنج و شکنجه و نداشتن و غربت . آن عامل نه آگاهی ، نه احساس مسئولیت دربرابر جامعه و وجدان خود و برای کسی که مذهبی هم بوده است دربرابر خدا . بلکه آن فقط یک فرد بوده است و آنهم مسعود رجوی بوده است . این مسعود رجوی بود که زن مرا به کشتن داد !!( نه اینکه آن زن عاقل و بالغ بوده و با تصمیم و مسئو.لیت خودش به جنگ رفته و کشته شده است !) این مسعود رجوی بود که شوهر مرا به کشتن داد ! واورا از من گرفت ( نه اینکه شوهرمن یک انسان جدا از من بود و خودش هویت انسانی جداگانه ای داشت و خودش تصمیم گرفت که برود بجنگد و با غولی که از اعماق تاریخ سربرآورده بود پنجه درپنجه شد و شهید شد . مسعود رجوی باعث انقلاب ایدئولوژیک و. طلاق دادن من توسط همسرم شد !! حالا خدافقط خودش میداند که مسعود رجوی چه قدرت ماوراء بشری داشته است که توانسته است اینهمه آدم های آگاه و روشنفکر و مبارز را گول بزند و بگوید بروید همسرانتان را طلاق بدهید و آنها هم بدون درنگ گوش کنند و دستوراتش را عملی کنند . به یکی از اینها میگفتم . تو که اینقدر از این انقلاب ایدئولوژیک زنت ناراحتی . که ترا طلاق داده است حالا گیرم انقلاب هم نکرده بود و ترا هم طلاق نداده بود حالا که تو آمده ای بیرون از ارتش و از تشکیلات واز منطقه ، بهرحال بازهم که از هم  جدا بودید چه فرقی میکرد آنوقت ؟ جواب داد نه اگرطلاق نداده بود من میدانستم که چطور وادارش کنم که با من بیاید !! باور کنید عین صحبت اوست ! 
پس لابد به همین خاطر بوده است که او تصمیم گرفته است ترا طلاق بدهد که مجبورش نکنی دست از عقایدش بکشد و هرجا که تو میخواهی اورا بکشانی بدنبالت بیاید !
و بعد از همه این تجزیه و تحلیل ها و هی نشستن  درتنهایی و نقب زدن به گذشته و 
حسرت خوردن برای عمر تلف شده و زن و نامزد و شوهر از دست رفته آنوقت یک جنایتکار ساخته میشود . جنایتکاری که عامل اصلی همه این بدبختی ها و بیچارگی ها و حسرت ها و تنهایی های سالهای آخر عمر شده است . جنایتکاری که کاش هیچگاه بدنیا نیامده بود . یا شاید هم کاش هیچگاه از زندان شاه زنده بیرون نیامده بود . تا اینهمه بلا سر تو  ونظایر تو بیاورد .
آن جنایتکار معروف که نامش در چهار دهه تاریخ ایران بیش ازهرکسی برده شده است البته مسعود رجوی است .
پس بیائید آخوندها را ول کنیم . که بیچاره ها با ما که کاری نداشتند . میتوانستیم برویم همان اوائل سال 60 بگوئیم ما دیگر با اینها نیستیم و توبه کنیم و دنبال زندگیمان برویم . آنها درهرشر ایطی اگر ما توبه میکردیم قبولمان میکردند ودرحال حاضر هم که درایران چندان وضع بدی نیست   ". جنگ که نیست و امنیت که هست  و کشور در معرض خطر جدی هم که نیست !!"و هنوز هم با دلار و یورو میشود
 ر فت و چند ماهی خوش گذراند . و همه شهرهای ایران را گشت و فک و فامیل را دید و دلی ازعزای دوری از وطن درآورد .
مشکل الان و روی میز همه ایرانی ها باید مسعود رجوی باشد . باید هرچه انرژی داریم برای کوبیدن او برای نابودی او و سازمانش بگذاریم 
و آنوقت است که مصاحبه پشت مصاحبه از یوتوب سر درمیآورد .
:و کسی با همان لحن کتابی کشدارو دهاتی وارو مظلومانه اش می پرسد 
خب فلانی میدانید منکه اهل شعر نیستم و اصلا از شعر سرد رنمیاورم و هیچ جا هم نبوده ام و هیچ چیزی هم از تشکیلات و اینها ندیده و نمیدانم و لی شما بگو که فلان مسئول تشکیلات درمورد شعرهایت چه کلماتی بکار برد !! و خیلی هم عمد دارد که زشت ترین  کلمات را که در قاموس فرهنگ ایرانی بسیار نفرت انگیز است بیرون بکشد و حظ کند که چه ضربه جانانه ای زده است !د . 
خب فلانی البته منکه چیزی از انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین نمی دانم و نبودم و نشنیدم و اصلا کاره ای نبوده ام ( فقط الان خیلی کاره و خبره شده ام و میخواهم چیزی را که نه میدانم و نه میدانستم و نه به من مربوط بوده است را ر یز به ریز بدانم !!)  خب بگو ببینیم درآن نشست انقلاب آن چه کسی بود ه که تیغ به صورت خودش کشید . و بدون اینکه هیچ حرمتی حتی برای انسان درگذشته ای که هرگز درتمام عمرش چیز ی دراین رابطه بیان نکرده و لابد نمیخواسته بیان کند قائل باشد نام وفامیل ومشخصات آن فر د را می پرسد .
و باز خیلی با سادگی هالو وار آقای هالو می پرسد خب راستی درآن جلسه چه کسانی ریختند پای مسعود رجوی را ببوسند !! و با لحن سرشار از تعجب که البته خیلی هم مصنوعی و خنده دار است طوری  ( که گویا به عمرش چنین چیزی را نشنیده است و دفعه اول است که آنر ا میشنود )  جزئیات بیشتری میخواهد . و بازهم بیشتر وبیشتر . 
یک شوی آمریکایی هست که افر اد اینطرف دنیا یعنی آمریکا لابد دیده اند و اسمش هست 

جری اسپرینگر 

Jerry Springer 

دراین شو . از میان لومپن ترین افراد کسانی را از زن و مرد انتخاب میکنند برای گفتن رازهای زندگیشان به بی پرده ترین شکل وزشت ترین فرهنگی که بشدت آزار دهنده است . و البته بیشتر درمورد افتضاحات جنسی و عجیب و غریب زندگی اینهاست . این شو اتفاقا یکی از پر بیننده ترین شوهای آمریکایی تا چند سال پیش بود .
هرچه کلمات مستهجن تر وزشت تر بکار میرفت . گویا جمعیت حاضر هیجان زده تر میشدند و فریاد جری جریشان بیشتر به هوا میرفت . و هرچه رابطه های عجیب و غریب تر جنسی را میشنیدند بیشتر فریاد می کشیدند 
و به اینصورت آنچه را که در یک سازمان سیاسی درجبهه جنگی هولناک به عنوان انقلاب ایدئولوژیک بوقوع پیوسته را با مبتدل ترین صورت ممکن . لجن مال کردن و بانیان آنرا یک عده دیوانه  ( دربهترین صورت ) جلوه دادن !
این است شارلاتانیسم درکار ژورنالیسم . و بکارگرفتن عامه پسند ترین فرهنگ برای مبتذل کردن و به لجن کشیدن یک تفکر و یک فلسفه و یک دیدگاه 
و البته هم میدانند که کسی نمی آید با آنها مباحثه و جدل کند و جواب بدهد بخصوص دراین مقوله های خاص زیرا که اعضا و مسئولین مجاهدین که کلا وارد این وادیها نمیشوند و کسرشان خودشان میدانند که با مثلا همنشین ویکی پدیا .و نظایر او وارد سئوال وجواب شوند . هوادارها هم که اکثرا در آن داستان نبوده اند و چیزی نمی دانند و یا بوده اند و 
و آنچنان  قدرت قلمی ندارند که با اینها دربیفتند  و از پس شان برآیند . و اگر کسی هم پیدا شد که جسارت اش را داشت که دربرابر اینهمه ابتذال و اینهمه دشمنی و حق کشی و شالارتانیسم موضع بگیرد را البته با انواع تهدیدها و توهین ها و کامنت های فحش های جنسی درزیر نوشته هایش بخصوص اگر زن باشد میشود از میدان بدرش کرد

ادامه دارد