مسعود رجوی سمبل و راهبر نسل بیشماران ، نسل سربداران میباشد که طی سالهای طوفانی مبارزه با مهیب ترین نیروی ضد بشری یعنی خمینی جلاد ، مقاومت مردم ایران زا از پیچ ها و گردنه های بسیارخطرناک به سلامت عبور داده است. به این دلیل است که رژیم و مزدورانش هر چه که در توان داشتند علیه او لجن پراکنی کردند . ولی هم چنان که خودش گفته است :«مگر مي شود خورشيد را كشت؟ مگر مي شود باد را از وزيدن بازداشت و باران را از باريدن، مگر مي شود اقيانوس را خشك كرد؟ مگر مي شود بهار را از آمدن بازداشت و مانع روييدن لاله ها شد؟ و مگر مي شود ملتي را تا به ابد اسير نگه داشت؟ مگر مي شود خلقي را تا به ابد در زنجير نگه داشت؟ نه… نه… چرا؟ زيرا خواست خداست؛ اراده خلق است؛ سنت تاريخ و قانون اجتماع است؛ ميعاد خداست؛ ميعاد تخلّف ناپذير. بله سنت خداست. سير تاريخ است. بشارت همه انبيا و پيام آوران، مُصلحين و انقلابيون بزرگ جهاني اين است: خلق پيروز ميشود. آينده تابناك است...»
لینک به منبع :
”آفتاب خسته تن“
سه شنبه, 29 دی 1394 00:00
در ایام کودکی و در فرهنگ محلی وقتی میخواستیم به چیز با عظمت و حقی قسم یاد کنیم
میگفتیم: ”به این آفتاب خسته تن قسم!... .“ روزی از مادر پرسیدم که چرا میگوییم آفتاب خسته تن؟!
جواب داد: «چون آفتاب، تمام وقت میدود تا بتواند به زمین نور و گرما بدهد. نگاهش کن چطور دارد در پشت ابر میدود تا به من و تو و صحرا و دشت نور بدهد».
البته وقتی بزرگتر شدم متوجه شدم که خستگی خورشید بیمعناست، چون این زمین است که میدود و این ابرها هستند که میرمند اما بعدها خورشیدی یافتیم که لامجال میدود. او از همان روز که گمشدهاش را در حنیف کبیر بازیافت، تا به امروز که 50سال از آن زمان گذشته است بیوقفه در آسمان سیاسی و اجتماعی ایران نور افشانی میکند؛ خورشیدی که در اسارت هم خورشید بود.
یادم نمیرود روزی را که در سال 80 با جمعی از دوستان تازه از اسارت رسته، قرار گذاشتیم برای تجدید خاطره سری به کمیته مشترک بزنیم. کمیته مشترک که تا همین دو سال پیش بهعنوان مخوفترین و مخفیترین شکنجهگاه آزایخواهان شناخته میشد و در اثر افشاگریهای مقاومت و تلاش رژیم برای رد گم کردن شکنجهگاههای دیگر، حالا بهصورت موزه درآمده بود؛ ”موزه عبرت“! بازدیدکنندگان میبایست بهصورت گروه گروه همراه با یک بهاصطلاح راهنما از موزه بازدید نمایند. ساختمان مدور و میدان وسط زندان و سلولها و دیوارها و نردههای خاص این شکنجهگاه برای هر کس که یک بار گذرش به آن جا افتاده باشد آشنا و پرهیبت است. حالا اما، به ظاهر چشمبندی به چشم نداشتیم و شکنجهگر دیروز بهعنوان تاریخدان ما را همراهی میکرد. بازسازی و صحنهسازیهای مضحک شکنجهگران برای مبارز نشاندادن خود در زمان شاه، البته بسیار کودکانه بود. در ورودی طبقه دوم موزه نوشته بود: اسامی و مشخصات تمامی کسانی که در زمان شاه در این جا بودهاند در نمایشگاه موزه موجود است، البته با وقاحت بیمانند آخوندی اصلاً منکر آن بودند که از همین سلولها در زمان حاکمیتشان هزاران مجاهد و مبارز روانه حلقههای دار و یا میدانهای اعدام شدهاند. انصافاً با ناشیگری تمام سعی کرده بودند که همه نقشهای اول را برای خود در نظر بگیرند و برای مبارزانی مثل مجاهدین و فداییها نقشی حاشیهیی و جزیی. در ردیف عکسهای زندانیان مجاهد عکس کوچک و قدیمی از مسعود رجوی هم دیده میشد.
یکی از دانشجویانی که در جمع ما بود از راهنما پرسید: ”این عکس کیست که اسم ندارد؟“
جواب داد: ”این زندانی زیاد این جا نبود. اسمش مسعود رجوی است. خیلی شناخته شده نیست! “
دانشجو: ”مسعود رجوی، زیاد شناخته شده نیست!؟“
راهنما: ”منظور اینکه دیگر زیاد مطرح نیستند.“
دانشجو: ”مگر این آقا، همونی نیست که توی همه نمازجمعهها هر هفته مرگ بر او میگویید؟ من که الآن 24سالمه بیش از هر کسی دیگری اسم او را شنیدهام.“
راهنما ساکت شد و چشمها بر عکس مسعود رجوی خیره ماند. چشمان تیزبین و شکافندهیی که بیننده احساس میکند تا عمق وجودش را میفهمد. برای ما نسل جدیدتر مجاهدین که پا در مبارزه و رزم گذاشته بودیم، سالها زندان و شکنجه و دربدری هم نوعی جستوجو بود؛ جستوجویی در پی رهبران و پیشتازان این نسل که پیش از این در دیکتاتوری پیشین در بند بودند. برای همین، سلولهای انفرادی همین کمیته مشترک برای ما بهجای اینکه فرساینده و مهلک باشد، انگیزه دهنده و الهامبخش بود؛ کما اینکه در بند قدیمی 325 که میدانستیم رهبران مجاهدین در آن در بند بودند، همیشه بهدنبال ردی از آن پیشتازان در سلولها و لابهلای آجرهای نمور آن بودیم و پر واضح است که نام مسعود رجوی جای خود را داشت و دارد.
خورشیدی که خستگی نمیشناسد، منتگذاری نمیداند چیست، پاره پاره وجودش از جنس فداست و قربانی. جاذبه و دافعهیی عظیم دارد. مردی که شاید بهجرأت بتوان گفت لااقل در تاریخ معاصر ایران هیچکس بهاندازه او توسط دشمناناش لعن و نفرین نشده است؛ با این وجود، چنان جاذبهای دارد که نسلی سر بدار در پای آرمان او هزار هزار به قربانگاه رفتند. تاریخ هرگز از یاد نمیبرد که از پرتو همین خورشید بود که در تاریکی قرونوسطایی خمینی در دهه 60، هزاران شمع بر افروخته - تنها و تنها به این دلیل که پرتوی از صداقت و فدای او را دریافته بودند- حلاج وار خود را به آتش زدند و با فدای بیکران خویش نگذاشتند امپراتوری ظلمانی خمینی پا بگیرد. تاریخ ایران فراموش نخواهد کرد که در سال 67 که سی هزار اسیر در انتقامی کور و ضدبشری به تیرک های اعدام سپرده شدند، همه دعوا بر سر یک کلمه بود، ”مجاهد“ و این همان اوست مجاهد اول. ارتجاع و استعمار چه بیهوده تلاش کردند که در یک پیمان نامقدس از تابیدن مستقیم این خورشید بر ملت ایران جلوگیری کنند و چه توطئهها که نکردند و چه تهمتها که نزدند و چه دست و پاها که نبستند، اما همانطور که خود او 37سال قبل گفته بود: ”مگر میتوان تا ابد خورشید را از تابیدن باز داشت و مگر میتوان نسیم را از وزیدن باز داشت؟“ از این روست که ما باور داریم چندان دیر نیست روزی که خورشید ما در سرزمین ظلمتزده ایران طلوع کند و آنگاه همه خستگی این راه نیم قرنه از تن آفتاب خسته تن ما زدوده شود. خداوندا یاریش کن.
میگفتیم: ”به این آفتاب خسته تن قسم!... .“ روزی از مادر پرسیدم که چرا میگوییم آفتاب خسته تن؟!
جواب داد: «چون آفتاب، تمام وقت میدود تا بتواند به زمین نور و گرما بدهد. نگاهش کن چطور دارد در پشت ابر میدود تا به من و تو و صحرا و دشت نور بدهد».
البته وقتی بزرگتر شدم متوجه شدم که خستگی خورشید بیمعناست، چون این زمین است که میدود و این ابرها هستند که میرمند اما بعدها خورشیدی یافتیم که لامجال میدود. او از همان روز که گمشدهاش را در حنیف کبیر بازیافت، تا به امروز که 50سال از آن زمان گذشته است بیوقفه در آسمان سیاسی و اجتماعی ایران نور افشانی میکند؛ خورشیدی که در اسارت هم خورشید بود.
یادم نمیرود روزی را که در سال 80 با جمعی از دوستان تازه از اسارت رسته، قرار گذاشتیم برای تجدید خاطره سری به کمیته مشترک بزنیم. کمیته مشترک که تا همین دو سال پیش بهعنوان مخوفترین و مخفیترین شکنجهگاه آزایخواهان شناخته میشد و در اثر افشاگریهای مقاومت و تلاش رژیم برای رد گم کردن شکنجهگاههای دیگر، حالا بهصورت موزه درآمده بود؛ ”موزه عبرت“! بازدیدکنندگان میبایست بهصورت گروه گروه همراه با یک بهاصطلاح راهنما از موزه بازدید نمایند. ساختمان مدور و میدان وسط زندان و سلولها و دیوارها و نردههای خاص این شکنجهگاه برای هر کس که یک بار گذرش به آن جا افتاده باشد آشنا و پرهیبت است. حالا اما، به ظاهر چشمبندی به چشم نداشتیم و شکنجهگر دیروز بهعنوان تاریخدان ما را همراهی میکرد. بازسازی و صحنهسازیهای مضحک شکنجهگران برای مبارز نشاندادن خود در زمان شاه، البته بسیار کودکانه بود. در ورودی طبقه دوم موزه نوشته بود: اسامی و مشخصات تمامی کسانی که در زمان شاه در این جا بودهاند در نمایشگاه موزه موجود است، البته با وقاحت بیمانند آخوندی اصلاً منکر آن بودند که از همین سلولها در زمان حاکمیتشان هزاران مجاهد و مبارز روانه حلقههای دار و یا میدانهای اعدام شدهاند. انصافاً با ناشیگری تمام سعی کرده بودند که همه نقشهای اول را برای خود در نظر بگیرند و برای مبارزانی مثل مجاهدین و فداییها نقشی حاشیهیی و جزیی. در ردیف عکسهای زندانیان مجاهد عکس کوچک و قدیمی از مسعود رجوی هم دیده میشد.
یکی از دانشجویانی که در جمع ما بود از راهنما پرسید: ”این عکس کیست که اسم ندارد؟“
جواب داد: ”این زندانی زیاد این جا نبود. اسمش مسعود رجوی است. خیلی شناخته شده نیست! “
دانشجو: ”مسعود رجوی، زیاد شناخته شده نیست!؟“
راهنما: ”منظور اینکه دیگر زیاد مطرح نیستند.“
دانشجو: ”مگر این آقا، همونی نیست که توی همه نمازجمعهها هر هفته مرگ بر او میگویید؟ من که الآن 24سالمه بیش از هر کسی دیگری اسم او را شنیدهام.“
راهنما ساکت شد و چشمها بر عکس مسعود رجوی خیره ماند. چشمان تیزبین و شکافندهیی که بیننده احساس میکند تا عمق وجودش را میفهمد. برای ما نسل جدیدتر مجاهدین که پا در مبارزه و رزم گذاشته بودیم، سالها زندان و شکنجه و دربدری هم نوعی جستوجو بود؛ جستوجویی در پی رهبران و پیشتازان این نسل که پیش از این در دیکتاتوری پیشین در بند بودند. برای همین، سلولهای انفرادی همین کمیته مشترک برای ما بهجای اینکه فرساینده و مهلک باشد، انگیزه دهنده و الهامبخش بود؛ کما اینکه در بند قدیمی 325 که میدانستیم رهبران مجاهدین در آن در بند بودند، همیشه بهدنبال ردی از آن پیشتازان در سلولها و لابهلای آجرهای نمور آن بودیم و پر واضح است که نام مسعود رجوی جای خود را داشت و دارد.
خورشیدی که خستگی نمیشناسد، منتگذاری نمیداند چیست، پاره پاره وجودش از جنس فداست و قربانی. جاذبه و دافعهیی عظیم دارد. مردی که شاید بهجرأت بتوان گفت لااقل در تاریخ معاصر ایران هیچکس بهاندازه او توسط دشمناناش لعن و نفرین نشده است؛ با این وجود، چنان جاذبهای دارد که نسلی سر بدار در پای آرمان او هزار هزار به قربانگاه رفتند. تاریخ هرگز از یاد نمیبرد که از پرتو همین خورشید بود که در تاریکی قرونوسطایی خمینی در دهه 60، هزاران شمع بر افروخته - تنها و تنها به این دلیل که پرتوی از صداقت و فدای او را دریافته بودند- حلاج وار خود را به آتش زدند و با فدای بیکران خویش نگذاشتند امپراتوری ظلمانی خمینی پا بگیرد. تاریخ ایران فراموش نخواهد کرد که در سال 67 که سی هزار اسیر در انتقامی کور و ضدبشری به تیرک های اعدام سپرده شدند، همه دعوا بر سر یک کلمه بود، ”مجاهد“ و این همان اوست مجاهد اول. ارتجاع و استعمار چه بیهوده تلاش کردند که در یک پیمان نامقدس از تابیدن مستقیم این خورشید بر ملت ایران جلوگیری کنند و چه توطئهها که نکردند و چه تهمتها که نزدند و چه دست و پاها که نبستند، اما همانطور که خود او 37سال قبل گفته بود: ”مگر میتوان تا ابد خورشید را از تابیدن باز داشت و مگر میتوان نسیم را از وزیدن باز داشت؟“ از این روست که ما باور داریم چندان دیر نیست روزی که خورشید ما در سرزمین ظلمتزده ایران طلوع کند و آنگاه همه خستگی این راه نیم قرنه از تن آفتاب خسته تن ما زدوده شود. خداوندا یاریش کن.
اسدالله نبوي - دیماه94
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر