پنجشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۳

توّاب بند ۲۰۹

صالح كهندل
صبح ۱۳ اسفند ۸۵ جهت خرید مایحتاج سال نو از منزل خارج شدم.
حدود ساعت ۶ در زیر پل ستارخان ناگهان مورد تهاجم عده ای قرار گرفتم . نخست تصور کردم که زورگیران هستند که به طمع ماشین و پول به من حمله کرده اند. همان قربانیان ستم اقتصادی که رژیم از آنها به عنوان اوباش و اراذل یاد می کند اما کاش همان ها بودند، چرا که به پول و ماشینم راضی بودند اما زهی خیال باطل! 

افراد فوق ماموران وزارت اطلاعات بودند که با گذاشتن اسلحه بر روی شقیقه ام مرا بازداشت و روانه زندان اوین کردند. بعد از دو ساعتی خود را در یکی از سلولهای انفرادی ۲۰۹ دیدم متعاقبا مرا با چشم بند برای بازجویی اولیه به اطاق بازجویی بردند، بازجو پیروزمندانه و انگار قلعه خیبر را فتح کرده، با نخوت بسیار خطاب به من گفت که عمدآ نزدیک سال نو دستگیرت کردیم تا زندگی خود و خانواده ات را به جهنم تبدیل کنیم و به زودی زن و بچه ات را راهی خیابان می کنیم. اگر زمانی شانس آوردی از زندان خلاص شدی، باید برای یافتن آنها بین کارتن خواب ها و معتادان بگردی. 
هر چند صلاح را بر این می دیدم در مقابل تهدیدات او سکوت کنم و حرفی نزنم، تحمل نکرده و گفتم : عجب آدم شریفی هستی تو. به خدا اگر لحظه ای در تخیلم همچون تو فکر کنم و از رنج و بدبختی همسر و فرزندان تو و دشمنم خوشحال و سرمست باشم، تا آخر عمر خود را نمی بخشم و زندگی بر من حرام می شود. احساس کردم جمله من تمام سرمستی ها و نقشه فتح الفتوحش را نقش بر آب کرد٬ بالطبع عکس العمل وی قابل پیش بینی بود. رگباری از ناسزا و بد و بیراه و دستور بازگشتم به سلول انفرادی. 
خلاصه پنج ماهی را در انفرادی گذراندم که با انواع شکنجه های روحی و روانی و استرس های شدید همراه بود که گاه به مرحله ای می رسید که قابل تحمل نبود و قصد خودکشی به سرم می زد. حتی بعضی اوقات تصور می کردم حافظه ام به کلی از کار افتاده و به پایان خط رسیده ام . (در فرصت مناسب از دوران انفرادی مفصل خواهم گفت). نهایتا یک روز نگهبان وارد سلول شد و گفت: وسایلت را جمع کن منتقل می شوی به مکانی دیگر . تمام وسایلم که عبارت بود از دو پتوی دولتی و یک جلد مفاتیح به سرعت جمع کردم و به بند ۹ منتقل شدم. آنجا ۱۰ نفر زندانی داشت که هر کدام به اندازه خود انفرادی را تجربه کرده بودند و اکثرا در توهم توام با شک و تردید بودند و این یک امر عادی بود. 
روزی در خلوت خود بودم که جوانی به نام فرزاد کمانگر به سراغم آمد و بعد از کمی گپ زدن گفت: راستی خدابنده را می شناسی؟

او از اعضای سازمان با ۲۰ سال سابقه فعالیت در سازمان مجاهدین بوده. پاسخ دادم چی شده؟ اعدامش کردند؟ جواب او قطاری از تناقضات را در مخیله ام ردیف کرد، گفت نه ایشان مرخصی هستند. آنجا اطاق مخصوص اوست و این دی وی دی و سی دی ها و آن کامپیوتر همه متعلق به اوست در اینجا سی دی ها و فیلمهای بروز و سانسورنشده ای را می توانی ببینی که بیرون از زندان داشتن آنها خیلی مشکل است. همه اینها را ابراهیم خدابنده از مرخصی با خود می آورد. کمی که بیشتر دقت کردم تحول کیفی آنجا را آشکارا دیدم و اینکه با دفعات قبل که آنجا بودم خیلی تفاوت داشت 

فرزاد برایم گفت خدابنده هر وقت مرخصی می رود هر چه لازم داشته باشیم از قبیل کفش، تخته نرد، شطرنج، مجلات، فیلم و سایر چیزها را برایمان می آورد حتی برای همبندیان دیگر. داشتم به خودم شک می کردم شاید تعادل فکری خود را از دست داده ام یا اینکه نکند مرا به جای ۲۰۹ به جای دیگری برده اند. حسابی سردرگم بودم و به همین دلیل است که می گویم که اگر کسی مدتی ۲۰۹ را تجربه کرده باشد و برایش   حرفهایم تناقضاتی ایجاد کند و درگفته های من شک کند من حق را به آنها می دهم. آخر مگر می شود عضو سازمان مجاهدین با ۲۰ سال سابقه در زندان ۲۰۹ باشی و به مرخصی بروی و همچنین اطاق مخصوص با امکاناتی مثل کامپیوتر و رادیو و … داشته باشی. 
روزی به اطاق مخصوص رفتم و مشاهده کردم در کشو میز تعدادی عکسهای اعضای سازمان در گردهمایی ها و مراسم خارج کشور و نوشته هایی که روی بینی افراد با ماژیک علامت گذاری کردند بود٬ قرار دارد. در شک و درگیری با تناقضات ذهنی بودم که یکی از زندانیان با صدای بلند گفت دوستان آقای مهندس تشریف آوردند وقتی به سمت در رفتم دیدم که مهندس همان ابراهیم خدابنده می باشد که با کوله باری از هدایا با زندانیان خوش و بش می کند. مثل آدمهای منگل مدتی میخ شده بودم، و هر چند که دیگر برایم مسجل شده بود که ایشان با هر سابقه قبلی، حال یک فرد بریده ای بیش نیست ولی تناقضات فوق الذکر مسلسل وار از جلو چشمم رژه می رفتند. 
آخر چگونه می شود قبول کرد که یک زندانی آنهم در ۲۰۹ این همه امکانات داشته در صورتی که یک نگهبان با سابقه طولانی جرات نمی کند بی اجازه مقامات بالا حتی یک جاروی دستی به زندانی بدهد. کم کم احساس کردم زندانیان هر چند به ظاهر با خدابنده رابطه دارند ولی از او بیشتر از نگهبانان احتیاط می کنند یک روز دیگر باز شازده ۲۰۹ (ابراهیم خدابنده) به مرخصی رفتند و من از فرصت استفاده کرده به اطاق مخصوص رفتم و متوجه شدم نوشته های ایشان اکثراً در مورد سکت و فرقه گرایی است ویکسری کتابهای که مربوط به سازمان بوده. چند روز بعد شازده باز از مرخصی برگشت و به هر کسی هدیه ای داد. باز می گویم اگر هر کسی تجریه ۲۰۹ را داشته و با شنیدن حرفهای من مرا متهم به توهم و دروغ گویی کند حق با ایشان است و برایم قابل فهم می باشد. 
اما آنچه من درآن مدت چند ماهی که با شازده همبند بودم آموختم٬ حائز اهمیت بود و در هیچ جای دیگری نمی توانم آنها را بیاموزم. من قبل از آن معنی واقعی بریدگی را نمی فهمیدم اما بعد از آن با تک تک سلول هایم آنرا حس کردم. بریدگی فقط در مسیر تکاملی است که مفهوم اخص خود را بیان می کند و در مسیر غیرتکاملی واژه های خود را باید بکار برد و نمی شود گفت کسی از فاز حیوانی برید و در مدت کوتاهی به فاز انسانی رسید. به عکس وقتی کسی از مسئولیت انسانی در هر شرایطی می برد در اسرع وقت به ماقبل حیوانی سقوط می کند. 
انتظارِ کوچکترین حرکت انسانی از چنین افرادی نشان از عدم شناخت قانون ضد تکاملی انسان می باشد . دیدن وضعیت خدابنده و امثالهم مرا یاد افرادی ورشکسته می اندازد که اتومبیل مرسدس بنز آخرین مدل خود را با یک ژیان تعویض کرده و سوار بر آن از عیوب تخیلی بنز داد سخن می پراکنند و انتظار دارد در عصر حاضر کسی مزخرفات آنها را باور کنند . من به یقین رسیدم هر کسی از سازمان به معنی واقعی می بُرد، حداقل به ده نیروی اطلاعاتی در رده های بالا تبدیل می شود. 
صالح کهن دل – زندان گوهر دشت 
۹۳/۱۲/۲

هیچ نظری موجود نیست: